ساحل خیس خورده و پوسیدگی دریا¹⁰

11 4 0
                                    

این پارت دارای خاکبرسری می‌باشد اگر دوست ندارید می‌توانید رد کنید با اخطار علامت زدم

★★★

بخش دوم: تکینگی j0927+2943

برای نوشتن از تو برای تو، تمام دفتر های دنیا
خلاصه می‌شوند و کوتاه...

★★★

پارت دهم: ساحل خیس خورده و پوسیدگی دریا

انتخاب کار درست همیشه اشتباه بود، این را در اعماق وجودش می‌دانست اینکه اگر همین حالا بیرون برود و کمک بخواهد؛
اینکه بگوید یک راز شیرین و کوچک دارد و آن راز اینچنین می‌پندارد که من الهه زندگی اش هستم
و یا پسر بچه همسایه بالایی دیگر از مرگ مادرش نمی‌گوید و صدای مبهم گریه ها را از خاطر برده‌ام، درست است؛
می‌دانست که رفتن و گفتن تمام اینها به آن روانشناس یا هوسوکی که آن بیرون منتظر بود تا اگر چیزی اذیتش کرد به او پناه ببرد کار درستی است؛ اما اشتباه بود
چرا که هیچ یک از آنها نمی‌شنیدند، در دنیای هیچ کدامشان یک دیوار نامرئی وجود نداشت که آنها را از دیگران جدا کند
هیچ کدامشان قادر به شنیدن صدایی نبودند که به آنها از ضعف هایشان بگوید و تحقیرشان کند.
آنها خوشبخت بودند چرا که هیچ کس در سرشان از آنها درخواست کمک نمی‌کرد و آنها بیچاره ترین موجود در برابر آن صدا نبودند.
آنها باید قدر می‌دانستند از این سکوت و ناشنوایی آنها باید به مسیح شکر می‌کردند
آنان نمی‌دانند اما خوشبختند، آنها نمی‌شنوند اما آرام زندگی می‌کنند هیچ‌کدامشان نمی‌بینند اما زندگی روشنی دارند، آن مردمانی که اسمشان را گذاشته‌اند آدم، پر از احساس خوب هستند اما قدر نمی‌دانند
بعد از آن فریاد سکوت بود و گوش های شنوای او که به دنبال یک سخن بود، سخنی از طرف رازش که او را صدا کرده و رفته بود، رفته بود تا برای خودش راز های دیگری را بسازد
چشم هایش به مرور بسته و به خواب دعوت میشد اما قبل از اینکه به آن تسلیم شود از جایش بلند و سمت پناهگاهش قدم برداشت، الان فقط میخواست بخوابد و دیگر نه چیزی ببینید و نه چیزی بشنود نیاز داشت وارد خلسه ای کوتاه اما عمیق شود
مانند هر باری که وارد اتاقش می‌شد سمت اسپیکر روی میز رفت و بعد از روشن کردنش آهنگ مورد علاقه خودش و رازش را پخش و روی تختش دراز کشید.
در پس زمینه صدای موسیقی بی‌کلام صدای حرکت ماشین ها هم به گوش می‌رسید و اتاق هر لحظه درون تاریکی فرو می‌رفت، چراغ هنوز هم هر چند ثانیه خاموش و بعد از مدتی دوباره احیا می‌شد
نگاهش را به لبخندی داد که با دست های خودش روی برگه حک شده بود، لبخند زد و باز به یاد آورد که صدایش زده بود اما در پاسخش جوابی نداده بود
پشت به جهان کرد و به خاکستری ها نگاه کرد، خاکستری الان معنای دیگری داشت، شده بود همان سفیدی که در تاریکی گیر افتاده و رنگ می‌باخت همانی که به مرور رنگ می‌گرفت و تیره میشد او که انقدر درون تاریکی غوطه‌ور می‌ماند تا نهایتا مانند آن سیاه شود و ترسناک...
سیاهی دزد بود و می‌برد، به جان بی‌جان همه هجوم می‌آورد و پاکی و روشنایی اشان را غارت می‌کرد، این همان بلایی بود که امشب سر چشم های روشن هوسوک آمده بود و آنها را گردبادی سهمناک کرده بود
احساس می‌کرد دیگر تاب و توان اینکه با تلخی روزگارش مبارزه کند را ندارد، تنها دلش میخواست تا همیشه در همین ثانیه بماند و بخوابد نه به جلو برود نه به عقب بازگردد همین الان را برای همیشه ثابت نگه دارد.
خسته بود از اینهمه جنگیدن و نبردن؛ پیمودن بیهوده راه و نرسیدن به مقصدی که حتی خودش هم نمی‌دانست دقیقا کجاست، خسته و شکسته بود و تنها از زندگی ایستادن و امان دادن را میخواست.
تسلیم بود و حالا شاید خواب پیروز میدان دیدش که به خاکستری ختم می‌شد؛ بود

Patient Of 179 Room ﴾vk﴿Where stories live. Discover now