بخش اول: شارونویولت عزیز عشق ما یک بیماری بود و من در اتاقی بستری بودم که باید از تو و عشق دور میماندم
★★★
پارت چهارم: آوای بیمعنی
اولین ها دشوارند، چیزی بود که امروز آموخت، هنگامی که دید آن پسر بچه بعد از اتمام مدرسه اش با پاهای کوچک و تپلش به سمت مادرش دوید تا دست در دست هم به خانه رنگی اشان بروند و ناهار گرمی که مادرش درست کرده بود را بخورند
اولین چیزی که درون خودش احساس کرد حسی به نام حسرت بود، حسی مابین عشق دریافت نشده و نفرت بدون دلیل از آدم هایی که هیچ تقصیری در ماجرا نداشتند
وقتی خودش را تنها در بین هجوم مهربانی مادران به فرزندانشان پیدا کرد فهمید بدون هیچ دلیلی از معنی کلمه مادر نفرت دارد و بیشتر از همه به کسانی که آن را داشتند حسادت کرد
کم کم برایش دنیا تاریک و تاریک تر شد تا به خودش آمد دید در تاریکی مطلق فرو رفته و دیگر راه نجاتی نیست★★★
با صدای زنگ در پلک های خستهاش را از هم فاصله داد و نگاهش به کارتن روبهرو و صد البته جنازه سوسکی که جلوی کارتن بود داد، آهی از خشکی گردنش کشید و سعی کرد با دستش کمی درد گردنش را کم کند همین که درب را باز کرد با قیافه بشاش هوسوک روبهرو شد
_صبح بخیر کوکی، امیدوارم صبحانه نخورده باشی!
از این افتضاح تر هم مگر میشد؟ هوسوک و یونگی جلوی در بودند با ظروف غذایی که در دست هوسوک بود و بدون اینکه اجازه ورود را از پسر کوچکتر بگیرند هوسوک آن را کنار زد و وارد خانه شد همانطور که سمت آشپزخانه میرفت زیر لب غرغر میکرد و برخلاف او یونگی همانطور که دست هایش درون هودی آبی کاربنی اش بود به جونگکوک که تازه بیدار شده بود نگاه میکرد و زیر لب زمزمه کرد
_فکر نکن به خواسته خودم اینجام جوجه...
و بعد او هم وارد خانه شد با کشیدن پسر کوچکتر به داخل درب خانه را بست و با سرش به هوسوک که همین حالا هم صندلی و میز ناهارخوری را آماده کرده بود اشاره کرد
_هوسوک مجبورم کرده اینجا باشم.
بعد از کنار کشیدن صندلی که شب پیش رویش نشسته بود و با آوا هم صحبت شده بود؛ کنار دو نفر دیگر جای گرفت تا حالا که به اجبار از خواب بیدار شده صبحانه اش را بخورد و بعد هم به این زندگی برسد
ضیافت صبحانه با شوخی های پر سر و صدای هوسوک و سوال کردن های درست یا غلط تمام شد، انگار آن پسر هیچ بویی از ناراحتی یا بی حوصلگی نبرده بود و تا همیشه به همه چیز امید داشت***
از آن خانه تاریک با خاطرات روشن هیچ چیز را با خود به این خانه جدید نیاورده بود و به اصرار نامجون همه چیز را از نو گرفته بود تا مبادا دوباره توهم بزند یا که احساسات بدی که گریبان گیرش شده بودند با هم هجوم بیاورند و توانش را به زیر بکشانند
کارتن ها را یکی یکی باز میکرد و وسایل را از آنها بیرون میکشید گاهی با دیدن تابلو ها و یا یادگاری هایی که از پدر یا مادرش که هیچ خاطرهای از آن نداشت و تنها او را هاله ای از غم میدید؛ احساس میکرد قلبش را هم از سینه اش بیرون کشیده و دوباره با سوزن های کلفت در جای قبلی اش کوک میزنند تا از آن شیار های دردناک خون بریزد و دلش را در خون بغلتانند
جلوی هوسوک و یونگی سعی میکرد تا خودش را خونسرد نشان بدهد و با باز کردن هر کارتن تار و پودش از هم نپاشد و مابین انبوهی از اصوات تلخ و شیرین، آن هم مانند درختان رنگ نبازد به این فصل بیرحم که او را تنها کرده و ویولن مرگ کنار گوشش مینواخت.
اما برخلاف دنیا او دیگر قرار نبود گذر کند از این پاییز و بعد جان بسپارد به زمستان و در نهایت جانش را از بهار پس بگیرد.
حسی درونش میجوشید که به او گوشزد میکرد تنها تا انتهای زمستان دوام خواهی آورد و قبل از طلوع اولین روز بهار طرد و ترک خواهی شد و باید بدانی تنها چیزی که از تو میروید گلی است که از خاک مزارت سر برآورده نه بیشتر.
این برایش عذاب بود، او هنوز هم امید داشت به بهار...
بهاری که دور به نظر میرسید آنقدر دور که حتی فکر کردن به آن هم برایش شکنجه محسوب میشد، صدای خنده های پدرش را میشنید انگار در انعکاس شیشهای که تابلوی پدرش در آن محبوس شده و لبخندش روی آن خشکیده بود میتوانست او را کنار ساحل ببیند با آن لبخند درخشان نگاهش میکرد و گهگاهی یادآور میشد که زیاد از ساحل فاصله نگیرد مبادا دل بیرحم دریا او را طلب کند و از دردانه زندگی اش جان را بگیرد و جسم سردش را به خودش پس دهد
YOU ARE READING
Patient Of 179 Room ﴾vk﴿
Fanfictionآمیزش دست هایی پر از ابهام با دست هایی تهی... مردی که بو را تنفس میکرد، بوی درخت باران خورده، بوی چوب سوخته و بوی تند طغیان. همه چیز در گرو پایان بود، ساعت کی به خواب رفته بود؟ دست های سرد "او" کی شروع به ناپدید شدن کرد؟ ★★★ قسمتی از فیک: چه فراموش...