مرد کوچولوی من ¹³

13 4 0
                                    


بخش دوم: تکینگی j0927+2943

ما زیر رقص نورانی شهاب سنگ ها، با دل های تاریکمان درهم به دور اتاقی که سراسر خلسه بود می‌پیچیدیم

★★★

پارت سیزدهم: مرد کوچولوی من

_ویولت!
جایی دورتر از رنگ های ارغوانی، حضوری به دور از آتش سرخ و گرمای نجات بخش.
درهمی از آبی کبیر و قرمز کبود، بنفش مابین جملاتش رنگ می‌زد و سلطنت گرانبهایش را به رخ می‌کشید
او شده بود همان کشور کوچکی که بنفش را از بین رنگ ها برگزیده و حالا در چگونگی بهایش مانده بود
زندگی کجا ناجی اش را فرستاده بود؟
جایی انتهای بنفش رو به آبی یا که در ابتدای ارغوانی مایل به سرخ؟
شاید هم نوایش از لابه‌لای دانه های بی رنگ باران نشأت می‌گرفت؟
یا نکند از غرش بلند و نورانی آسمان می‌آمد
همه چیز در مورد او مبهم بود و ویولت در مرکز تمام آن احتمالات سخاوتمندانه ایستاده بود.

حقیقت بود، او ویولت بود؛ الهام گرفته از یاسی.
او ویولت روشن یا بنفش-آبی بی‌انتها بود.
عطرش، انبوهی از جنگل گل های ماگنولیا را در دامن داشت.
یاس بنفشی که همواره در سوز و سرمای زمستان، در صفحه یکدست سفیدی آنجا بود تا رنگ بپاشد به زندگی یک رنگش.
گل یاس او با آن برگ های مخملی که سرآغاز
بال های سیاهش بودند و عطر سرمست کننده یأسش که منشأ سنگینی هوا بود.
حالا آنجا ایستاده بود و تنها کاری که باید انجام می‌داد این بود که باور کند و برگردد
ساعت خیلی وقت پیش خواب رفته بود و آسمان هم زیر ملحفه گرم ابرک های نرم می‌خوابید

_خـ...خودتی؟

صدایش مانند وهمی شکسته و گیر افتاده میان آینه های بی پایان سرنوشت بود، تمنا، عجز و نیاز را از تک به تک حروفش می‌شد شنید
و برخلاف همیشه اون آنجا بود، چرا که تا خود انتها جوابش را بدهد و آن را از توهم نجات دهد

_آره الهه، من اینجام فقط برگرد و منو ببین.

مردد پلکی زد و با کنار زدن پتوی گرمش آن را به دیوار قرض داد؛ برخلاف قلب نارامش آرام رو به پنجره چرخید و آن چیزی را که یک ماه انتظار کشیده بود تا ببیند، دید
ابهامی که بر خلاف نامش، مخمل تنش به سفیدی دانه های درشت برف بود و رشته های خاکستری مواج موهایش در تلاطم باد رقصان، لب هایش همان لبخند کج روی دیوار بود و بر عکس اسم تلفیقی اش، لب هایش سرخ کبود و تیره‌ی یکدست بود
الهه برازنده آن ابهت و اقتدار بود، یک پیراهن سفید که عجیب به رنگ تنش می‌نشست را با یک ربدوشام راه‌راه سفید و مشکی به همراه یک شلوار مشکی به تن داشت و دست های کشیده اش را انبوهی از جواهرات نقره‌ای رنگ در برگرفته بود

_ر...راز؟

زبانش از آن همه زیبایی و درخشندگی بند آمده بود و حتی یادش رفته بود نفس بکشد یا که دهان بازش را ببندد و آب دهانش را ببلعد.
مانند مسخ شده ها به الهه روبرویش خیره شده بود و ناخواسته صدای ذهنش را بلند بیان کرد

Patient Of 179 Room ﴾vk﴿Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang