بدترین حس دنیا چیه؟
از نظر هر کس بدترین حس دنیا اون چیزیه که توی یه لحظه ی خاص براش پیش اومده.
ممکنه بدترین حس،حس مردی باشه که ببینه همسرش بهش خیانت کرده...یا حس مادری که فرزندش و به جنگ میفرسته و بعد از مدتی با خبر مرگش مواجه میشه...یا حس کارمندی که بعد از مدت ها کار کردن اخراجش میکنن...یا حس دکتر شریفی که نمیدونه چطور مرگ شخصی و به اطلاع خانواده اش برسونه...و یا حس دانش آموزی که در حال تقلب سرجلسه ی امتحان بوده و معلم متوجه میشه و برگه اش و صفر میده...
خب...همون طور که دیدین هر کدوم از این حسا واسه ی خودش توی یه لحظه ی خاص خیلی بدن...اما برای من...توی این لحظه...بدترین حس دنیا اینیه که دارم تجربه میکنم...
حس اینکه کسی که با تمام وجود دوسش داری دستت و گرفته و داره اونو فشار میده...موهات که روی صورتت ریخته رو میزنه کنار تا بهتر بتونه صورتت و ببینه...به چشمای بسته ات نگاه میکنه و با اینکه میدونه نگاش نمیکنی،بهت لبخند میزنه.
اما...تو نمیتونی دستش و فشار بدی...نمیتونی وقتی موهات و زد کنار،خجالت بکشی و جوری رفتار کنی که چقدر این کارش و دوست داری...نمیتونی وقتی بهت نگاه میکنه،توام با عشق نگاش کنی و با تمام وجود بهش لبخند بزنی...
آره...این حال و حس الان منه...
نه،من خواب نیستم...بلکه من تو کمام!
آره...یکساله که توی این وضعیتم...اما اون پیشم بود...همیشه پیشم بود.
خب،میدونم الان کلی سوال توی ذهنتون جمع شده؛مثل چی شد این بلا سرم اومد؟قضیه ی عشق من و این پسر چیه؟خود این پسر کی هست؟و اینکه من خودم کیم؟!
خب،بزارین ماجرا رو از اول براتون تعریف کنم...
.
.
.
خب اینم از قسمت اول...
امیدوارم خوشتون اومده باشه😁
کامنت فراموشتون نشه😌
فعلا تا قسمت بعد👋
YOU ARE READING
I Lost You (Harry Styles)
Fanfictionشب از جایی شروع میشه... که تو... چشمات و میبندی! By:@FreakBita