[Thanks for appearing in my life...this part it's just for you...cause you're that angel💙💙💙💙💙💙💙]_______________________________________
فرشته ها...
فرشته ها چه شکلی ان؟
چرا وقتی این کلمه میاد،ناخودآگاه یه زن سفید پوش قد بلند نورانی که موهای بلند داره که پیرهن سفید آستین بلندش تا نوک پاهاش میرسه میاد تو ذهنمون؟موجودی که اسمش فرشته اس،لزوما بال نداره،سفید نپوشیده،نورانی نیست،حتی ممکنه زنم نباشه...
کسی فرشته اس که مهربونه،خوش قلبه،پاکه،کینه ای نیست،زود میبخشه و از همه مهمتر...اومده تا شما رو خوشحال کنه و از تنهایی و تاریکی که دچارش شدین،نجاتتون بده.
میدونم...میدونم...الان همتون یه آدم که این مشخصات و داره رو ذهنتون مجسم کردین...
بدونین که اون فرشته ی زندگی شماس...من باور دارم این آدما از بهشت فرار کردن و اومدن روی زمین تا یه آدم و خوشحال کنن و بهش ثابت کنن چقدر اون آدم مهم و با ارزشه...
راستش و بخواین تو اون مدت که تنها بودم،فک میکردم خدا تنهام گذاشته و منو فراموش کرده...تو اون زمان کاملا باورم و نسبت به وجود خدا از دست داده بودم؛چون معتقد بودم خدا اگه وجود داشته باشه،نمیزاره کسی تنها بمونه و تو تاریکی فرو بره...
ولی...
انگار خدا میدونه چه جوری آدما رو شرمنده کنه و کاری بکنه که بعدا 100 هزار بار بیشتر شکرگزار باشن...
آره...خدا با فرستادن یه فرشته،منو شرمنده ی خودش کرد؛فرشته ای در قالب یه مرد جوون!
تمام اون نیم ساعت،هری باهام ریاضی کار کرد.وقتی شروع کرد به درس دادن،انگار تازه یادم افتاد که ریاضی برام یه مدت شیرین و جذاب به نظر میومد.
خیلی نرسید باهام مسئله کار کنه ولی تو اون زمان کم برام از جون و دل مایه گذاشت.سر نیم ساعت،وسایلش و جمع کرد تا بره.
-خب اینم از این الیزابت...خوب همین بخش و بخون...فعلا کارت و راه میندازه...
-باشه...ممنون استایلز...از در اتاقم به بیرون راهنماییش کردم.
-قرار شده تا هر شب بهم یه گزارش کار بدی...مامانتم بعدا باهام چک میکنه...
-که اینطور...
-سعی کن این تو این مدت کوتاه خوب تلاش کنی که کم کاری این مدت و جبران کنی...باشه؟
-باشه...از پله ها پایین می رفتیم و باهام درباره ی کارام حرف میزد و منم به جای اینکه تو چشماش نگاه کنم،به پله ها خیره شده بودم و ازشون پایین می رفتم.
آخرین پله هم روش پا گذاشتیم و به طبقه ی همکف رسیدیم.دم راه پله ها ایستادیم.دست و به حالت تذکر جلوم آورد و انگشت اشاره اش و برام تکون داد.
-حواست باشه ها!
-خیله خب...
-خوبه...
YOU ARE READING
I Lost You (Harry Styles)
Fanfictionشب از جایی شروع میشه... که تو... چشمات و میبندی! By:@FreakBita