همون موقع صدای دکتر و از تو اتاق شنیدم.پیشنهاد ترسناکی و داشت به مامان و بابام میداد.از بغل هری اومدم بیرون و با عجله وارد اتاق دکتر شدم.به لبای دکتر زل زده بودم.هر کلمه ای که از دهنش خارج میشد،حال منو بدتر میکرد.-با توجه به شرایطی که دخترتون داره...خب...خودتون متوجه شدین که به خاطر اوضاعی که داره،معلوم نیست کی از کما بیاد بیرون یا حتی ممکنه...
بیخیال جمله ی بعدیش شد.پدر و مادرم به اندازه کافی حالشون بد بود...فک کردن به مرگ تنها دخترشون اونا رو از پا در می آورد.-برای همین...
همون موقع دکتر یه سری کاغذ و جلو روی مامان و بابام گذاشت.جفتشون با حالت عصبی همراه با گیجی به کاغذها خیره شده بودن.بابام با اخمی که روی صورتش بود گفت:اینا چین؟
دکتر سرش انداخت پایین.یه خودکار گذاشت کنار ورقه ها.سرش بلند کرد.
-با امضا کردن این برگه ها...
نفس مامان و بابام تو سینه حبس شد.منم داشتم از ترس جون میدادم.
-می تونین جون خیلیا رو نجات بدین...ترسیده بودم؛خیلی زیاد...میدونم خودخواهانه اس ولی...من دلم نمی خواست بمیرم...من اونجا بودم...کنارشون...حرفاشون و می شنیدم...می دیدمشون...می تونستم ذهنشون و بخونم...اونا منو نمی دیدن و حرفام و نمی شنیدن!این دلیل نمیشد زود بیخیال من شن!
جلوشون ایستادم و بهشون نگاه کردم.
-مامان؟!...بابا؟!
زانو زدم.
-من اینجام...رنگ به روشون نمونده بود.توان نگاه کردن به اون برگه ها رو نداشتن.کدوم مادر و پدری حاضره بچه اش زودتر از خودش بمیره؟!اونا حتی طاقت ندارن که ناراحتی بچه شون و ببینن!چه برسه به اینکه بچه شون مریض بشه یا مثه من...توی کما باشه...
-محض رضای خدا!...بهم گوش کنین!...من هنوز هستم!...قلب کوفتیم هنوز داره کار میکنه!...به حرفای این دکتره گوش ندین!...من هنوز نرفتم؛هستم!پیش شماها!...فقط...فقط...وقت می خوام!...وقت می خوام تا خود و جمع و جور کنم!...خواهش می کنم...
گریه ام گرفته بود.هوای اتاق حسابی گرفته بود.حس می کردم داره خفه ام میکنه.باورم نمیشد یه خودکار می تونه زندگیم و نابود کنه!
-توروخدا بهم وقت بدین...
همون موقع بابام یه نگاه به برگه ها و خودکار انداخت.خم شد و خودکار و برداشت.نفسم تو سینه حبس شده بود.دیگه اشکی از چشمم پایین نیومد.با مامانم نگاه کردم.دستاش و تو هم قفل کرده بود و جلوی دهنش نگه داشته بود.
از ترس سر جام خشک شده بودم.نگام فقط بین چشمای بابام و اون خودکار لعنتی رد و بدل میشد.بابام نفسش و بیرون داد.دستی به صورتش کشید و به ورقه ها یه نگاه انداخت.دوباره گذاشتشون روی میز.یه نگاه به پایین انداخت.بعد سرش چرخوند و به چشمای مامانم خیره شد.چند لحظه بهم زل زدن.بعد بابام...سرش آورد بالا...به دکتر نگاه کرد...یه لبخند بی جونی زد و خودکار گذاشت روی ورقه ها و اونا رو سر داد سمت دکتر.
YOU ARE READING
I Lost You (Harry Styles)
Fanfictionشب از جایی شروع میشه... که تو... چشمات و میبندی! By:@FreakBita