اون دو هفته لحظه به لحظه اش برام مثل جهنم بود.بالغ بر ۲۰۰ بار حتی بیشتر خودم و در حال دزدیدن سوالا تصور کردم.
دلم کلی شور میزد.دلم میخواست جا بزنم ولی دیر بود؛خیلی دیر...
بچه ها کلی روم حساب کرده بودن.نمی تونستم امیدشدن و نا امید کنم.تو اون دو هفته سعی میکردم خیلی با هری رو در رو نشم.زیاد باهاش حرف نزنم.بهش تکست ندم.
جذاب وجدان بدجور داشت له ام میکرد.
دلم نمی خواست دزدی کنم.
اگه معلم دیگه ای بود،وجدانم راحت تر کنار میومد.تو تمام دوره ی تحصیلیم معلمی به خوبی و دلسوزی اون نداشتم.
اسم کارم رسما خیانت بود؛خیانت به اعتماد هری،خیانت به مهربونی هری...و از همه بدتر...به دوستیمون!
آره...ما دوست بودیم؛صمیمی نه ولی دوست بودیم.هر روز که میگذشت و به اون روز نحس امتحان نزدیک میشد،استرسم هر لحظه بیشتر تمام وجودم و تحت اختیار خودش می گرفت.
حسابی عصبی شده بودم.اون دو هفته همه اش دعوا و جر و بحث راه مینداختم.
هیچ کس نمیدونست چمه...هیچ کس!تو دلم خدا خدا میکردم که همه چی به خیر و خوشی بگذره و البته کسی بویی نبره...مخصوصا هری!
البته بیشتر دلم میخواست یه اتفاقی بیفته که باعث شه من نتونم سوال بدزدم.مثلا اون روز کلی برف بیاد و مدرسه تعطیل شه...یا سوالا گم شه...یا چه میدونم...هری اون روز نیاد مدرسه و امتحان کنسل شه!ولی...
اون روز وقتی از خواب بلند شدم و بیرون و نگا کردم،از برف خبری نبود.هوا صاف بود و سوز می اومد و این یعنی مدرسه باز بود.
با بی میلی حاضر شدم و صبحونه خوردم.تا حالا انقدر تا ایستگاه آروم راه نرفته بودم.دلم میخواست یه ساعت مثه ساعت برنارد داشتم و زمان متوقف میکردم ولی...اون فیلم بود و من توی دنیای واقعی زندگی میکنم.
هر قدمی که منو به ایستگاه نزدیکتر میکردپ،ضربان قلبم یه در جه بیشتر میزد.
وقتی رسیدم ایستگاه، با ندیدن استایلز یه نفس عمیق از روی خوشحالی کشیدم.نشستم روی یکی از صندلیا.چشمام و بستم و با لبخند پیشونیم و به میله ب ایستگاه تکیه دادم.به خطر سوز و سرما،حسابی سردی و به خودش جذب کرده بود و حال خوبی بهم داد.اما خوشحالیم خیلی طول نکشید.
همون موقع صدای نشستن یه نفر و روی صندلی شنیدم.
یه اخم روی صورتم نقش بست.چشمام و باز کردم و به کنارم نگاه انداختم.
زمزمه وار گفتم:اوه...نه!هری درست کنارم نشسته بود.با قیافه ای ناله ای بهش زل زده بودم و دهنم یه کم باز بود.به اینکه چطور کیفش و داشت مرتب میذاشت کنارش و پالتو و شال گردنش و صاف و صوف میکرد،خیره شده بودم.
وقتی نگاش به نگام افتاد،از حرکت ایستاد.
هنوزم داشتم ناله وار نگاش میکردم.دستاش و گذاشت روی باهاش.
-اتفاقی افتاده الیزابت؟
به رو به رو خیره شدم و سرم و بین دستام گفتم و آروم و نامحسوس موهام و کشیدم.
-نه!
ولی با خودم گفتم:قراره بیفته!هری با نگرانی پرسید:مطمئنی؟
با کلافی سرم و آوردم بالا و بهش نگاه کردم.چطور جرئت کردم پیشنهاد بچه ها رو قبول کنم؟!
گفتم:آره...
ولی نه...من داشتم دروغ میگفتم و این دیوونه کننده بود.
تو فکر خیانت به هری غرق بودم که گفت:ولی درکل سرحال به نظر نمیای...
بدون هیچ گونه فکر کردنی گفتم:واسه امتحانه...استرس دارم.
و بازم دروغ گفتم...دروغ پشت دروغ...بهم گفت:خوندی؟
گفتم:آره
و باز دروغ...نخونده بودم...تو این دو هفته انقدر کلافه و بی حوصله بودم که حتی یه تمرینم حل نکردم.
و البته میخواستم شرایط و یه جورایی با بچه ها یکی کنم...میدونم میگین مسخره اس ولی تنها چیزیی که به ذهنم رسید همین بود!-خب پس استرست چیه دختر؟!وقتی خوندی دیگه استرس نمیخواد...
اما اون خبر نداشت که استرسم برای چی بود و قرار بود چه شاهکاری بزنم...
یهو یه چیزی به ذهنم رسید و خدا خدا میکردم که اشتباه نکرده باشم.سریع تو ذهنم یه بهانه جور کردم.
-از معادله سوالا دادی؟
یه کم اخم کرد و خم شد و کیفش و گذاشت روی پاش.خیلی شیک و تر و تمیز داشت دنبال ورقه امتحان میگشت.امیدوارم بودم که نیاورده باشه و جا گذاشته باشه...حتی اگه برای آوردنش اقدام میکرد نمی تونست چون همون موقع اتوبوس میومد.تازه با ماشینشم میخواست بیاد به کلاس اولش دیر می رسید و اونا وقت کم میاوردن؛پس به نفعش بود امتحان و کنسل کنه!ولی میگم...شانس اون روز باهام یار نبود.بالاخره برگه ای پیدا کرد و از توی کیفش بیرون نیاورد و بهش خیره شد.
-آره دادم...یه نکته داره که کسی که حواسش و جمع کنه میتونه جواب بده!
_که اینطور...اصلا حس خوبی نداشتم.فقط دلم میخواست اون روز نحس تموم شه و من برم خونه...ولی عقربه های ساعت کندتر از هر روز دیگه ای حرکت میکردن.هیچ کس نمی خواست کمکم کنه.هیچ کس و هیچ چیز...
فقط معجزه میتونست که اونم بعید بود برای من اتفاق بیفته.اتوبوس اومد و من و هری سوار شدیم.توی راه داشت سعی میکرد آرومم کنه ولی نمیدونست چرا انقدر استرس دارم واسه همین هیچ کدوم از حرفاش روم اثر نداشت.
زمان یهو سرعتش زیاد شد.توی یه چشم به هم زدن رسیدیم به ایستگاه مقصد.هری زودتر از من پیدا شد و گفت:موفق باشی!
بعد با لبخند برام دست تکون داد و رفت.
ولی من هیچ موفقیتی پیش روم نمی دیدم.
بدبختیم از چند ساعت دیگه قرار بود شروع شه و پیاده شدنم از اتوبوس و پا گذاشتم تو مدرسه و چشم تو چشم شدن با اعضای گروه تازه شروع فلاکتم بود.با خودم گفتم:جهنم شروع شد؛بهش خوش اومدی!
.
بچه ها...
سلام...میدونم کمه ولی دیدم اینطوری بهتره تا هیجان قسمت بعد بیشتر شه....
بابت تاخیر عذر میخوام🙈🙈
مرسی که انقدر هوای فن فیک دارین عشقا...925 فوق العاده اس...اینم بگم که با اجازه ی فری قرار شده با 1k شدن فن فیک،یه فن فیک جدید و شروع کنم*_*
امیدوارم اونم دوست داشته باشین....
خیلی خوبین....مرسی که هستین
FreakBita
YOU ARE READING
I Lost You (Harry Styles)
Fanfictionشب از جایی شروع میشه... که تو... چشمات و میبندی! By:@FreakBita