[ سلام به بهترین قسمت فن فیکشن خوش اومدین!هم این قسمت و هم قسمت بعد آهنگ داره!آهنگ این قسمت Change My Mind هستش😎.هر وقت علامت 🎵 دیدین،پلی کنین.با تشکر از صبر و شکیبایی شما دوستان😄.]
_______________________________________کیه که همچین روزی تو زندگیش فراموش کنه؟مخصوصا آدمی تو شرایط من...
اگه بهم بگن فقط میتونی به یکی از روزای زندگیت برگردی ولی بعدش دیگه کارت تمومه،قطعا اون روز انتخاب میکنم.من حالم از تابستون بهم میخوره ولی اون روز تابستونی می ارزه به ۱۰۰ تا فصل زمستون!طرفای ساعت 9 صب به لطف در زدن و مسخره بازی هری از خواب بیدار شدم.پشت در اتاقم وایساده بود و با ریتم در میزد و میگفت:الیزابت،بیدار شو!...الیزابت،بیدار شو!...الیزابت،بیدار شو!
بالشت گذاشته بودم رو سرم و تلاش میکردم تا صدای هری و نشنوم ولی اصلا فایده نداشت.با بی اعصابی رفتم دم در و بازش کردم.دلم میخواست خفه اش کنم.
وقتی منو دید دست از در زدن برداشت و با اون لبخند ژکوندش دستش و گذاشته بود رو چهارچوب در.لباس بیرون پوشیده بود؛یه میهن ساده سفید که سه تا از دکمه های بالاش و باز گذاشته بود و با شلوار جین مشکی نه چندان تنگ.با حرص نفس می کشیدم.موهام بهم ریخته بود و ظاهرم بیشتر به آدمایی شباهت داشت که کتک خوردن تا آدمایی که تازه خواب بلند شدن.
-به به...خانوم داوسون!...صبت بخیر!
هنوزم دلم میخواست خفه اش کنم.
-نمی خوای بهم صب بخیر بگی؟
با عصبانیت گفتم:سر صب چه مرگته استایلز؟!
دستاش و محکم زد بهم.
-قراره بریم پیک نیک!
با بد خلقی یه ابروم و انداختم بالا.
-پیک نیک؟
-آره!
-این وقت صب؟
ابروهاش انداخت و دست به سینه شد.
-خب تا حاضر شیم و صبونه بخوریم کلی وقت میگذره.بهم با چشم و ابروش بهم اشاره کرد.
-بدو حاضر شو که مامان کلی برا صبونه تدارک دیده.
با همون بی اعصابی داشتم رفتنش و تماشا میکردم که یهو برگشت سمتم و گفت:اوه!...راستی...
برگشت دوباره و جلوم وایساد.بهم لبخد زد ودستاش و از هم وا کرد و یه کم رفت پایین.
-موقع خوردن صبونه و رفتن به پیک نیک لبخند فراموش نشه...
دوباره به حالت عادیش برگشت و با اون لبخند رو مخش به سمت پله ها رفت.در و محکم بستم.مونده بوده بودم چیکار کنم.من اصلا لباسی برا پیک نیک نداشتم که بپوشم.پوف کشیدم و رفتم پنجره و بازش کردم.هوا گرم بود و اینجور که بوش می اومد قرار بود زیاد بیرون باشیم.پس در نتیجه باید یه لباس خیلی خنک و روشن می پوشیدم.ولی من لباس روشنی با خودم نیاورده بودم.
با ناراحتی نشستم جلوی چمدونم و اون و باز کردم.توی چمدونم عین سیاه چاله بود.سیاه سیاه سیاه!با این حال شروع کردم به گشتن.با خودم گفتم شاید بتونم یه چیزی پیدا کنم که بپوشم.اما فقط داشتم خودم گول میزدم.
با کلافگی به اون لباسای سیاه نگاه کردم.اولین باری بود که این رنگ عصبیم کرده بود.بالاخره تسلیم شدم و از روی ناچاری یه بولیز آستین کوتاه مشکی ساده با یه شلوارک مشکی از توی لباسام انتحاب کردم.اصلا از انتخابام راضی نبودم.
BINABASA MO ANG
I Lost You (Harry Styles)
Fanfictionشب از جایی شروع میشه... که تو... چشمات و میبندی! By:@FreakBita