زنگ خورد.
رفتم سرکلاس نشستم.تمام زنگ بچه ها منو زیر چشمی منو می پاییدن.وانمود میکردم که حواسم نیست ولی فقط نگام به تخته بود.نگاه بقیه روم حسابی سنگینی میکرد.
وقتی زنگ تفریح خورد،یه نفس راحت کشیدم.با جک رفتیم توی سالن غذاخوری چون بارون گرفته بود.داشتیم خوراکی می خوردیم و حرف می زدیم؛گاهی اوقاتم می خندیدیم.
یهو یه پسر اومد کنار جک نشست.اسمش فرانکی بود.گفت که تازه وارده.بعد از یه کم حرف زدن حسابی باهاش گرم گرفتیم و یه جورایی باهاش دوست شدیم.وقتی زنگ خورد از جاهامون بلند شدیم.فرانکی یه لبخند نمکی زد.
-خب بچه ها...زنگ بعد میبینمتون.
منو جک دستامونو مشت کردیم و اونم اینکارو کرد و زدیم به هم.وقتی فرانکی رفت،به جک چشمک زدم.
-بعدا میبینمت رفیق.
با هم دست دادیم.هر کدوم به طرف کلاسامون رفتیم.وقتی وارد کلاس شدم باز نگاها به سمت من برگشت.اهمیتی ندادم و رفتم سمت صندلیم.3.4 قدم بیشتر نمونده که برم سرجام بشینم که صدای النا رو از پشت سرم شنیدم.
-هی داوسون...
سرجام وایسادم ولی برنگشتم.
-چیه؟
حس کردم چند قدم اومد جلو.درست پشت سرم ایستاد.
-فک کردی یه مو کوتاه کردی و تیپ زدی،خیلی شاخ شدی؟مرکز توجه شدی؟رفتی پسر تازه واردی مثه جک و شست و شوی مغزی دادی و دوست پسر خودت کردی؟آره؟ولی میدونی چیه؟!...تو هیچی نیستی جز یه تازه وارد خودنما که می خواد با ظاهرش آدما رو جذب کنه و بعدم مثه یه دستمال کاغذی بندازتشون دور...
یه ضرب ور ور میکرد.دستامو مشت کرده بودم.دندونام و رو هم فشار میدادم.همه بچه ها داشتن نگامون میکردن.
اعصابم و خورد کرده بود.تو یه حرکت برگشتم و یقه اش و گرفتم.
-ببین بچه سوسول!اولا جک دوست پسر من نیست دوستمه...بهترین دوستم!ثانیا،من هیچ دوست پسری نمی خوام داشته باشم.پسرا همه واسم یکین...اونی که پسر شکار میکنه یه نکبتیه مثه تو نه من!...بعدم دفعه ی آخرت باشه دهنت و باز میکنی و از این دری وریا میگی.فهمیدی بچه قرتی؟!
آب دهنش و قورت داد.قیافه اش دیدنی بود؛کم مونده بود گریه کنه.خیلی اتفاقی نگام به کفشاش افتاد.یهو نیشخند زدم و بعدم به النا نگاه کردم.
-هی...اینجا رو باش...!
یقه اش و ول کردم.
-الن کوچولو...تو تازه با این کفشا هم قد من شدی؟!
-تو حق نداری اینطوری صدام کنی!
دستم و بالا آوردم و انگشت اشاره مو جلوش تکون دادم.
-نچ نچ نچ نچ!!...وقتی بزرگترت داره حرف میزنه،نپر وسط حرفش...
یقه اش و صاف کردم.
-أدب بهت یاد ندادن؟
داشت حرص میخورد.
-فک کنم یه 10 سانتی هست،نه؟
همه خندشون گرفته بود.
معلوم بود بغض کرده.سرجاش نشست.یه کم بعد معلم اومد سرکلاس.نمیدونم ولی داشت از بی بودنم لذت می بردم.روزا میگذشت و هر روز یه نفر جدید بهمون اضافه میشد.به غیر از یکی که دختر بود،همه پسر بودن.گروهمون پرجمعیت بود و هممون یه جورایی عجیب،غریب بودیم.بچه های مدرسه هم میشه گفت یه جورایی ازمون میترسیدن.همه به چشم خرابکار و قلدر بهمون نگاه میکردن.کم کم به گروه سیاه معروف شدیم چون معمولا سیاه میپوشیدیم.ما خودمون از قلدرا بیزار بودیم ولی راستش و بخواین از خرابکاری لذت می بردیم.خیلی اوقاتم کسی نمی فهمید که کار ماهاس.
کلاس باله که میرفتم به کلی کنسل شد.گیتارمو فشرده تر از قبل دنبال میکردم.یه کم بعد تصميم گرفتم که درامم یاد بگیرم.حس عجیب و باحالی داشت.هر ضربه ای که میزدم انرژیم تخلیه میشد.وقتی یه کم حرفه ای تر شدم،قبل از درام زدن دستمال سر می بستم.خلاصه حسابی جوگير میشدم.یه کم بعد کلاس کاراته هم ثبت نام کردم.پیشرفتم عالی بود.رنگ کمربندم تند تند عوض میشد.استادم که شیان صداش میکردیم،ازم خیلی راضی بود.
بعضی اوقات وقتی می رفتم خونه ی جک،باباش گاهی اوقات چندتا فن بوکس بهم یاد میداد.باباش آدم خیلی باحالی بود.تو تمام این سالایی که مادرش نبود،حسابی هوای جک و داشت.همه ی کارای خونه هم انجام میداد و البته هیچ وقت پای هیچ زنی به خونشون باز نشد.
جکم ساز بلد بود.چی؟...پیانو و میتونم بگم پیانیست معرکه ای بود.فقط کافی بود یه اسم یه قطعه رو بهش بگی تا همون موقع برات بزنه.کلاس کاراته هم می رفت ولی کلاسامون جدا بود.توی مدرسه ی قبلیش،فوتبال بازی میکرد ولی مدرسه ی خودمون بسکتبالش قوی تر بود؛واسه همین تو تیم بسکتبال مدرسه عضو شد.بازیش خوب بود.
هر سالی که بالاتر می رفتیم،کلاسای بیشتری با جک مشترک بودم؛نه فقط جک همه اعضای گروه.
تمام کرما و خرابکاریای کلاسم کار ماها بود.کلی می خندیدیم.خدایی کیف میداد.فقط این نکته ی مثبت ماها از نظر بچه ها بود.
سال هشتم بودم.تیم بسکتبال مدرسه اوایل سال با یه مدرسه ی دیگه بازی داشت و تیممون برد.من حسابی حک و تشویق میکردم.جک تو اون بازی حسابی گل کاشت.
منتظرش بودم تا لباس بپوشه و بیاد.یهو دیدم با یه دختری اومد بیرون.دستاشون تو دست هم بود.قبلا اون دختر و تو چندتا کلاس دیده بودم ولی حتی اسمشم نمیدونستم.موضوع برام جالب شد.رفتم جلو و به جک سلام کردم.
-سلام بی.
اون دخترم سلام کرد.دختر با مزه ای بود ولی قدش از جک خیلی کوتاه تر بود.لبخند بامزه ای هم داشت.
-جک...نمی خوای معرفی کنی؟
جک دستپاچه شد.
-خب...ای...شون...فیبی هستن...تازه به مدرسمون اومده و...میشه گفت عضو جدید گروهه...
بعد رو به فیبی کرد و گفت:اینم الیزابته که ماها بی صداش میکنیم...بهترین دوست من!
-بله میبینم.
ولی اونجوری که اونا دست همو گرفته بودن،به نظر نمیومد فقط دوست باشن.
ادامه ی قسمت ششم
فیبی دستشو آورد جلو تا باهام دست بده.
-امیدوارم بتونیم دوستای خوبی باشیم.
-منم همین طور فیبز!
باهاش دست دادم.از اینکه اونجوری صداش کردم به نظر میومد خیلی خوشش نیومده ولی چیزی نگفت.یه لبخند زد و روشو کرد طرف جک.
-خب جک،من میرم.بعدا میبینمت.
-باشه.
روشو کرد طرف من.
-از دیدن توام خوشحال شدم بی!میبینمت...
-منم همین طور ولی ما هنوز خیلی دوست نشدیم که بی صدام میکنی دوست جک!
از طرز حرف زدنم جا خورد ولی بعد خودش و زد به اون راه.
-باشه...می بینمت الیزابت...خداحافظ جک.
جک اول یه نگاه چپ چپ بهم کرد بعد دستشو آورد بالا و باهاش خداحافظی کرد.وقتی که فیبی داشت می رفت تماما داشت نگاش میکرد؛حتی یه ثانیه هم چشم ازش برنداشت.با لبخند که روی لبم داشتم،با شیطنت به جک نگاه کردم.
وقتی فیبی کاملا دور شد،جک برگشت تا بره که با قیافه ی من مواجه شد.یکی از ابروهاشو انداخت بالا و گفت:چرا اینطوری نگاه میکنی؟
خم شد تا کیفش و برداره.وقتی اومد بالا با آرنجم زدم به بازوش.دردش اومد.
-آییییی!...چته؟!
-تو نباید بگی که دوست دختر دار شدی نکبت؟!
اخم کرد.
-دوست دختر چیه توام دلت خوشه!اون...فقط...
نمی دونست چی بگه.خنده ام گرفته بود.از قیافه اش معلوم بود که می خواد خفه ام کنه!
-آره...دوست دخترمه...تو بردی!اه!هیچ وقت نمیشه چیزی از مخفی کرد!
قیافه ی حق به جانبی به خودم گرفتم و گفتم:واسه اینکه من بی هستم؛باهوش ترین و شرور ترین دختر مدرسه!
-به نظر من که تو خیلی دختر نیستی.
شروع کردیم به راه رفتن.
-نکنه پسرم خودم خبر ندارم؟!
جک سرش تکون به علامت منفی تکون داد و گفت:نه ولی یه جورایی هر دوشی.کارا و رفتارات مثه پسراس ولی اندام و صورتت مثه یه دختره...تو یه چیزی ما بین اینایی.
-تو اسمش و چی میذاری؟
لباش و آویزون کرد و گفت:نمیدونم...
یهو کلمه ای به ذهنم رسید.سریع گفتم:من بویرل(boirl )هستم.ترکیب کلمه دختر و پسر میشه بویرل!
جک یه لبخند خاصی زد و زد پشتم.
-درسته رفیق!
ŞİMDİ OKUDUĞUN
I Lost You (Harry Styles)
Hayran Kurguشب از جایی شروع میشه... که تو... چشمات و میبندی! By:@FreakBita