باور نمی کنم!
اصلا باور نمی کنم.
جک اینجاست؛بعد از این همه مدت!
نمیدونم باید چه واکنشی داشته باشم؛عصبانی باشم،ناراحت باشم،طلبکار باشم،خوشحال باشم...نمیدونم!!!خیلی فرقی نکرده.هنوز هم اون معصومیت تو چشماش هست.موهای قهوه ایش بهم ریخته اس و یه ذره ریخته تو صورتش.لباساش همه سیاهن؛درست مثل اون روزا که رفیق بودیم.ولی...چشماش...اونا ناراحتن...خیلی ناراحت...اصلا سرحال نیست...جک همیشه شنگول بود ولی حالا...نه...اصلا اثری از دوست سابقم نیست...شبیه روح شده...یه روح سرگردون...
جک با چشماش داشت منو و برانداز می کرد؛با دقت تمام.
هری هنوز نرفته بود...اخم کرده...اصلا از اومدن جک خوشحال نشده.
-نمیدونم الیزابت اینو میخواد یا نه...امیدوارم کار اشتباهی نکرده باشم که رات داده باشم اینجا!
جک پشتش به هری بود.چشماش و چرخوند و بدون کوچیکترین حرکتی گفت:میشه چند دقیقه تنهامون بزاری؟
هری سرش انداخت پایین بدون گفتن کلمه ای از اتاق رفت بیرون و در و پشت سرش بست.
حالا من موندم و جک...فضای اتاق وحشتناک سنگینه.فقط صدای دستگاه ها و نفس های زوری من تو اتاق میاد.جک فقط ایستاده و نگاه میکنه.
-واقعا چرا اومدی؟...چرا؟
به صندلی کنارم نگاه کرد و آروم نشست روش.صورتم و قشنگ یه دل سیر نگاه کرد.به لبخند کوچیک روی صورتش شکل گرفته.سرش انداخته پایین و داره با انگشتاش بازی میکنه.
-خیلی سال بود موهات و بلند نکرده بودی...
سرش آورد بالا.
-بهت میاد...حال عجیبی دارم.چرا اینجاست؟
چرا اومده؟چرا تنهاس؟لبخند از صورتش رفته.
-باور کن نمیدونستم اینجایی...خیلی اتفاقی متوجه شدم...
سرش آورد بالا.یه لبخند کوچیک زد.
-از طریق پارکسون پیر...تو همیشه اینطوری صداش میکردی...
مکث کرد.
-با خانواده ات در ارتباطه نمیدونم در جریانی یا نه...
با یه حالت طلبکارانه گفتم:نیستم...
-یه روز بابت شیطنتی که سر کلاس کردم و رنگ ریختم سر یکی از معلما،پارکسون منو خواست توی دفترش تا...باهام اتمام حجت کنه که وسط حرفاش...
میتونم بفهمم حرف زدن و نادیده گرفتن وضع من براش سخته.حس می کنم اینا حرفایی که به خاطرش اومده اینجا نیستن.
-مادرت زنگ زد و پارکسون وقتی گوشی برداشت و فهمید کیه ازم خواست که از اتاق برم بیرون و بعد مدرسه برم پیشش.درو درست نبستم و متوجه شدم مادرته...یه جوری که پارکسون نفهمه فال گوش وایسادم و حرفاش و گوش کردم...اون موقع فهمیدم که اینطوری شدی ...نفسش و داد بیرون و آب دهنش و قورت داد.
-یه ماهه دارم با خودم و بچه ها کلنجار میرم...آخر سر...تصمیم گرفتیم همه امروز بیایم پیشت...
دارم شاخ درمیارم.
-چی؟!
-بیرون وایسادن...منتظرم که من حرفامو بزنم و برم بیرون...همه اومدن!
با عجله رفتم بیرون.راست میگه...همه اینجان...اشک تو چشمام جمع شده...هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه که بتونم دوباره ببینمشون!فیبی،جو کوچولو،فرانکی،آلیس،مت،الکس...همه اعضای گروه سیاه اینجان...یه بار دیگه دارم این جمع و میبینم...ولی...همه ناراحتن...حتی جو کوچولو داره گریه میکنه.واقعا راسته که میگن وقتی میمیری،همه دوست دارن!میدونم من هنوز نمردم ولی کم از مرده ندارم!
YOU ARE READING
I Lost You (Harry Styles)
Fanfictionشب از جایی شروع میشه... که تو... چشمات و میبندی! By:@FreakBita