Chapter 1,Part 2

1.8K 145 23
                                    


خب،این منم.الیزابت...
ا_ل_ی_ز_ا_ب_ت...
هجی میکنم چون برام مهمه درست نوشته شه.انقدر آدما تنبل شدن اسامی طولانی و حوصله ندارن درست بنویسن.البته با این حال دوستام"بی"صدام میکنن؛بابام الی و مامانم بتی صدام میکنه.
آشنایی پدر و مادرم مربوط میشه به دوران دانشجویی شون...یادم رفت بگم؛اسم مادرم رزالی و اسم پدرم سمه.. خب اونا نو روز اول دانشگاه با هم برخورد داشتن.شاید فک کنین که تو یه نگاه عاشق هم شدن و بعد از مدت کوتاهی با هم ازدواج کردن.اما اشتباه میکنین؛چون اون برخورد شروع یه دشمنی شد؛آره...یه دشمنی!
اونا متوجه شدن که توی چندتا واحد باهم همکلاسی ان.مادرم یه دختر آروم و مغرور بود و بابام یه پسر شر و موذی؛ولی جفتشون فوق العاده باهوش.
همش دلشون میخواست که از هم دیگه سبقت بگیرن.وقتی پروژه سر کلاس داشتن،هر دوشون سعی میکردن کار اون یکی و خراب کنه و البته کار جفتشون خراب میشد.نه فقط دوستا و همکلاسی هاشون بلکه استادا و همی کسایی که تو دانشگاه بودن میدونستن چقدر این دوتا با هم بدن.
مامانم از وقتی پاشو گذاشت تو دبیرستان موهاشو رنگ قهوه ای مایل به نارنجی میکرد.بابامم هر وقت از کنارش تو دانشگاه رد میشد واسه اینکه حرصش و دربیاره،بهش میگفت:هی هویج متحرک!...البته مامانم بعدا به خدمت بابام میرسید؛مثلا یه مامانم وقتی بابام داشت لاکرش و باز میکرد،توش مواد منفجره گذاشته بود و وقتی بابام باز کرد...بوم!(💥)
نگران نباشین...بابام فقط دومتر پرت شد اون طرف و اتفاقی براش نیفتاد.
همه ی این درگیری ها و بلاها گذشت.
تا اینکه نوبت به پروژه ی دونفری رسید و از بد روزگار مامان و بابام با هم افتادن.به هیچ عنوانم حق اعتراض نداشتن؛چون استاد گفته بود که هر گونه اعتراضی منجر به افتادن از اون واحد میشه.
اونا توی هیچ چیزی با هم تفاهم نداشتن...هیچ چیز!حتی وقتی میخواستن برای گروهشون اسم انتخاب کنن،آنقدر جروبحثشون بالا گرفت که استاد خودش مجبور شد واسه اونا اسم انتخاب کنه.با این حال پروژه ی اونا اول شد و در عین ناباوری وقتی که جلوی همه ی اساتید دانشگاه داشتن پروژه ارائه میدادن،پدرم از مادرم خواستگاری کرد.همه فک کردن این قضیه یه شوخیه از جانب پدرم برای سربه سر گذاشتن مادرم اما اینطور نبود.هیچ کس باورش نمی شد.و مادرمم در عین ناباوری جواب مثبت داد.
شاید فک کنین دیگه با هم کنار اومدن ولی نه...اونا حتی سر انتخاب حلقه و لباس عروس و داماد و کیک و...به هم اختلاف سلیقه داشتن؛واسه همین مامان بزرگام وارد عمل شدن و خودشون قضیه رو حل و فصل کردن.
بعد از این قضایا نوبت می رسید به خرید خونه و ماشین و سفر ماه عسل که بازم خانواده ی پدر و مادرم همه چی و راست و ريس کردن.
مراسم عروسی به خوبی و در کمال آرامش برگزار شد.
این طور به نظر میومد که با شروع زندگی مشترک همه ی اختلاف نظرا حل میشه ولی اشتباه فک میکردن.
.
قصه یه روند عجیبی داره...
اول تو مایه های فانه و طنزه!
بعد هیجان انگیز میشه...
بعد غمگین میشه...
بعد فوق العاده رمانتیک میشه...
و بعد خیییییییییییییییییییلییییییییییییی ناراحت کننده و دپ...
من خودم عاشقشم...
امیدوارم شماها هم دوسش داشته باشین
فعلا...👋

I Lost You (Harry Styles)Where stories live. Discover now