Chapter 3,Part 6

415 73 86
                                    

(🎵Down by : Jason Walker)
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

زندگی خیلی کوتاهه...خیلی کوتاه...
تو این مدت با تمام وجودم این حقیقت و حسش کردم.یه حقیقت تلخ ولی انکار نکردنی.
زندگی یه هدیه اس از سمت خدای مهربون به ما انسان ها...ولی...بیاین قبول کنیم که ما ناسپاسیم در برابر این هدیه!

برای یه سری آدما این زندگی حکم یه بازی و داره...یه بازی که از اتمامش وحشت دارن و برای بی توجهی به این پایان ناگهانی،خودشون و غرق خوشی ها و چیزهای مادی زودگذر این دنیا می کنن...حرص و طمع تمام وجودشون و میگیره و هر کاری که می کنن و هر چیزی می خورن،به هیچ وجه سیرشون نمی کنه!
اونا بازم میخوان!این ولع لعنتی تموم نشدنیه!
زمانش که می رسه، اون موقع اس که دادشون به آسمون میره...به خدا التماس می کنن برای یه فرصت بیشتر...یه هدیه دیگه...ولی...اونا فراموش کردن که هدیه رو فقط یکبار میشه دریافت کرد!
و خدا...با اینکه همه ی آفریده هاش و دوست داره،ولی با ناراحتی تمام توجهی به خواسته هاشون نداره و زندگی ازشون گرفته میشه...

اما دسته ای از آدما هستن که خوب میدونن چرا زندگی می کنن.زندگی فقط خوردن و خوابیدن نیست...اونا تو زندگیشون چند تا هدف خیلی مهم دارن...که بزرگ‌ترینش دادن عشق به همدیگه اس.محبت کردنه،خوش حال کردنه،لبخند زدنه،در کنار هم بودنه!
چیزای‌ارزونی که به سادگی و بدون هیچ خرجی میشه داشت و البته هدیه داد.این آدما خوب میدونن این چیزا رو و موقع رفتن در حالی که دارن به خدا لبخند میزنن،به آسمون پر میکشن.

ولی دسته ی دیگه ای هم وجود داره.این افراد...چه جوری توضیح بدم...آدمای بد و ناسپاسی نیستن...از محبت کردن به دیگران خودشون و محروم نمی کنن.ولی...یه جای کارشون ایراد داره...این آدما...همیشه فک می کنن وقت هست...حس می کنن فرصتی برای جبران هست...انگار که زندگی حالا حالاها جریان داره و فعلا تهش نمی رسه...
اما یهو به خودشون میان و میبینن همه چی داره تموم میشه...و اونجاس که از خودشون سوال می کنن:من چرا چشمام و بسته بودم؟چرا نخواستم ببینم؟
و سوالی که بدجور آزارشون میده اینه:چرا به این دنیا اومدم؟
این آدما با کلی سوال و ترس از بعدش و نیمه تموم گذاشتن خیلی از کاراشون از این دنیا میرن...

من جزو دسته ی سوم هستم.خیلی کارا رو نکردم.خیلی حرفا رو نزدم.و دل زیاد شکستم.نمی دونم برای چی اصلا خدا منو آفرید.سعی کردم همه چی درست کنم،با همه خوب باشم ولی خراب کردم...بدجوری.

من تو این یک سال سعی کردم با بودنم کنار آدما ازشون مراقبت کنم...پیششون باشم...یه دل سیر نگاهشون کنم...
ولی بازم کافی نیست...نمی خوام ناشکر باشم ولی من بازم بیشتر میخوام...

مادر و پدرم یک مثال بارز...
اونا خیلی صبوری کردن در حق من...تو این یک سال کلی برام زحمت کشیدن...کلی برام دل سوزوندن...
اما خیلی پیر و شکسته شدن...کم حرف شدن...کم طاقت،بی حوصله،زود رنج...و حتی دعوا هم نمی کردن؛بهتره بگم اونقدر کم حرف میزدن که چیزی برای اختلاف سلیقه به وجود نمی اومد که بخوان سرش با هم بحث کنن.

آخه...کدوم پدر و مادری طاقت دیدن رفتن بچه اشون و دارن؟
من یه سفر میخواستم برم کلی نگران بودن و نمی تونستن دوری منو تحمل کنن!چه برسه الان که...روح داره کم کم از بدنم خارج میشه.میدونم بدون این دستگاه های کوفتی یه ثانیه هم دووم نمیارم!

من حتی...برای اثبات بی گناهیم بابت اون قضیه که تو مدرسه پیش اومدم واینستادم و از خودم دفاع نکردم.من راه فرار و انتخاب کردم.راهی پر از درد و رنج.

من...من...حتی نتونستم از هری بابت تمام خطاهام معذرت خواهی کنم...حتی الان نمی تونم بهش بگم که نباید احساس گناه کنه چون اون هیچ کار اشتباهی انجام نداده...اون بهترین بود ؛تو همه چیز...من نالایق قدر ندونستم!








بچه ها...
لطفا چند کلمه به حرفام گوش بدین...
این قسمت فقط به قصه نبود که بخواین فقط بخونین و بعد از یه مدت هم از کنارش ساده بگذرین...نه!
من این قسمت و با تمام وجودم نوشتم...برای ادای دین...به کسی معنی زندگی و بهم یاد داد...کسی که اتفاقی و تصادفی شروع به حرف زدن با من کرد و منم رفته رفته عاشقش شدم...
کسی که یه انسان معمولی نبود...یه فرشته بود...از بهشت فرار کرده بود اومده روی زمین تا با نشون دادن خوبیاش ماموریتش و انجام بده...
و دوشنبه برای همیشه رفت...رفتنش برام سخت بود...خیلی زیاد...

من...هیچ وقت نتونستم بهش بگم که دوسش دارم...اون منو به چشم دوستش می دید و من می ترسیدم که با گفتن این جمله ی جادویی از دستش بدم...ولی...میدونم که اون احتیاج داشت که اینو از زبون کسی بشنوه!
ولی الان میدونم حسرت گفتنش به دلم موند...تا آخر عمرم که نمیدونم کی به سر می رسه!

من...نگفتم...ولی...شماها بگین!نترسین!نترسین از نه شنیدن...عیبی نداره نه شنیدن!عوضش...اون آدم هر جا احساس تنهایی کرد به یاد میاره که یه نفر تو این دنیا هست که همیشه توی قلبشه و به یادشه...

من در حق فرشته ی مهربونم بد کردم...حتی تنهاش گذاشتم...ولی شماها نکنین...ولی میدونین آرومم الان...دیروز که مادرش و دیدم و رفتم خونش دلم آروم گرفت...کمتر گریه می کنم چون میدونم اون مهربون و شریف بود...
ولی یه چیز خوب میدونم...اینکه تا عمر دارم به یادشم و دلم براش تنگ میشه و...دیگه همچین عشقی برام اتفاق نمیفته...

اکه آهنگ و گوش ندادین برگردین و از اول بخونین و هم زمان بهش گوش بدین...این به خواهشه!

این درسی بود که من گرفتم ولی من راه پسر مهربونم و ادامه میدم...و یادش و زنده نگه میدارم...اون جسمش رفته ولی روحش پیش همه ی ما آدمایی که دوسش داریم هست...
میخوام که برای آرامش روحش دعا کنین و ازتون میخوام که شما اشتباه منو تکرار نکنین...
ممنونم💙
FreakBita

I Lost You (Harry Styles)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora