اون روز سریع تر از حالت عادی داشت سپری میشد.اگه ثبت کردن رکوردای گینس دست من بود،رکورد سریعترین گذشت زمان رو به اون روز اختصاص میدادم.بچه ها توی زنگ ناهار دورم نشسته بودن و درباره ی نقشه ی لعنتی دزدی در حال بحث بودن و اظهار نظر میکردن.تو اون لحظه تو افکارم غرق شده بودم.اشتها نداشتم و فقط با غذام بازی میکردم.به هیچ کدوم از حرفاشون گوش نمیکردم؛بهتره بگم اهمیتی نمیدادم.
تو اون لحظه فقط دلم دلشوره ی دوتا چیز و میزد:
1-خیانت به استایلز
2-اخراج شدن از مدرسه در صورت دیدن من در حین ارتکاب جرم
واقعا همه چی دیوونه کننده و مسخره بود.به طرز فجیهی پشیمون بودم.کاش قبول نمیکردم...کاش واسه راحتی دوستام،حاضر نمیشدم خودم و به دردسر بندازم...کاش دلم براشون نمی سوخت...کاش به جای احساسات،با منطقم تصمیم می گرفتم...کاش دوستی خودم و هری و در نظر میگرفتم...و از همه مهمتر،کاش نه گفتن و بلد بودم.
زنگ ناهار باید دیگه همه چی و مرور میکردیم که زنگ تفریح بعد کسی خرابکاری نکنه.اون آخرین زنگ تفریح اون روز بود و بعدش زنگ ریاضی...زنگ استایلز...زنگ خیانت...زنگ خطر!
دیگه چیزی نمی تونست نجاتم بده...نشسته بودم و فقط میدیدم که تقدیر با شیطنت و سنگ دلی برام چی رقم زده...
جک با تکون دادن دستش جلوی چشمام من و از فکر و خیال آورد بیرون.
-بی حواست هست؟
چند بار سرم و تکون دادم.
-ها؟
-فهمیدی چی گفتیم الان؟
با گیجی یه نگاه سریع به همه نگاه کردم و بعد سریع رو چشمای جک متمرکز شدم.
-ببخشید...
روی صندلیم ولو شدم.
-از صبحه حالم زیاد میزون نیست...
از اون حالت ولو اومدم بیرون و یه دستم و گذاشتم رو میز و اون یکی و روی زانوم.خیلی آروم یه ضربه به زانوم زدم و قیافه ی جدی و عبوسی به خودم گرفتم.
-الان یه دور سریع بگین چی شد...
جک صداشو صاف کرد و گفت:همون طور که میدونی قبل از امتحان یه مدت برگه های امتحان تو حالت قرنطینه تو اتاق تکثیره...اتاق تکثیر کوچیکه و شلوغ پلوغ...
ولی فقط زنگ تفریح آخر کسی اون دور و بر نیست...ما از دور مراقبیم که کسی خواست بیاد بهت خبر بدیم...تنها کاری که باید کنی اینکه که از توی فایل ریاضی یه برگه بدزدی...اگه یه وقت بو ببرن که برگه دزدیده شده،تو باید برگه به دست من یا فرانکی برسونی تا ما توی لاکر یکی از بچه های خرخون سال پایینی میزاریم که از قبل باهاش هماهنگ کردیم...بعد که آبا از آسیاب افتاد،میری از توی لاکر برش میداری و میاری تو کلاس...اسم اون بچه خرخونم بن کینگزمنه...میشناسیش دیگه...یه بار از دست قلدرای مدرسه نجاتش دادیم...
-آره میدونم...
-خب پس حله...آها لاکرشم شماره ی 113ئه...یادت نره یه وقت!
-نه نمیره...واقعا بی حوصله و کلافه بودم...دلم میخواست شده الان یه گروگان گیری تو مدرسه اتفاق بیفته و من و بدزدند و ببرن!حتی اگه کشته میشدم هم برام فرقی نمیکرد!!فقط میخواستم اون لحظه،اون ساعت اونجا نباشم!
BINABASA MO ANG
I Lost You (Harry Styles)
Fanfictionشب از جایی شروع میشه... که تو... چشمات و میبندی! By:@FreakBita