حس عجیبیه...اینکه از بدنت جدا باشی.اینکه از دور شاهد همه چیز باشی.اینکه همه چی و حس کنی و بفهمی و بشنوی اما نتونی کاری کنی.
خیلی بده که انقد سرگردونم و نمی تونم کاری برای خودم کنم.ترسناکه وقتی خسته بشی و دیگه امیدی به خودت نداشته باشی.گاهی دلم میخواد برم رو تنم بخوابم به امید اینکه یهو برگردم و از جام بلند شم ولی اینا همش خیاله.این واقعیته نه فیلم!مامانم و بابام دارن جلوی چشمام آب میشن و نمی تونم جلوش و بگیرم.هری هر روز داره یه روز از بهترین روزای زندگی و جوونیش و هدر میده و نمی تونم یقه اش و بگیرم و عقلش و بیارم سر جاش!
دلم میخواد خودم برم اون برگه لعنتی اهدای عضو و قطع دستگاه رو امضا کنم و همه رو از این بلاتکلیفی خلاص کنم!•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
امروز جمعه اس.نزدیک تعطیلات کریسمسه و بیمارستان در کمال بی روحی داره سعی میکنه که حال و هوای کریسمس و سال نو رو به خودش بگیره.
هری امروز مدرسه کلاس داشته و دیگه کم کم باید پیداش بشه.مامان خوشگلم دستش تو دستمه و خوابش برده.شبا معمولا خوابش نمیبره.الانم چند دقیقه بیشتر نیست که چشماش و روی هم گذاشته.خواب آروم نداشته این چند وقت.همش کابوس.همش بد خوابی،دلشوره...واقعا گناه داره
بابامم کم از مامانم نداره.سر کار زود جوش میاره و با بقیه دعواش میشه.حواسش مثه همیش جمع نیست و درست نمی تونه رو کارش تمرکز کنه.البته همکاراش ایرادی بهش نمیگیرن؛میدونن چقد تحت فشاره.بابام از راه رسید.آروم مامان و جاش بلند کرد.گردنش درد گرفته بود.شروع کرد به ماساژ دادنش.با کمک بابا از جاش بلند شد.
-هری کم کم می رسه...باید وسایلت و جمع کنی بریم خونه.
مامانم از این لحظه حالش بهم میخورد.میخواست ۲۴ ساعته پیشم باشه ولی میدونست امکانش نیست.هری زورشون کرده بود که بزارن اون مراقبم باشه.هری رسید.مامانم با ناراحتی کیفش و جمع کرد.تو چشماش نارضایتی موج میزد اما چیزی نگفت.هر دو از هری خداحافظی کردن و در و پشت سرشون بستن.
هری بلافاصله برگشت سمت من.
-بی من چطوره؟
با غصه لبخند زدم.گفتم:خودت که میبینی ولی قبول نمیکنی.
لبخندش خیلی زنده بود.انگار واقعا بودم براش.
کیفش و گذاشت رو پاش و درش و باز کرد.
-بزار ببینم چی دارم اینجا...
منم تو کیفش و نگاه کردم.
-ایناها...یه عالمه امتحان...باز باید تو صحیح کردنشون کمکم کنی!
لبخند بی جونی زدم.
-چرا انقد تظاهر میکنی هستم پسر؟وقتی خودکارش و آورد بیرون که صحیح کنه،یهو گفت:اوه راستی....!
برگه ها با خودکار رو کذاشت روی میز کنارش.یه کم اخم کردم.
-یه خبر خیلی جالب برات دارم...
دست به سینه شدم.
-حدس بزن چی؟
منتظر موندم تا بالاخره بگه.با تمام هیجان در حالیکه چشماش برق میزد و درشت شده بود گفت:فردا قراره به عالمه ملاقاتی داشته باشی!
اخمم بیشتر شد.
-میدونم برات سواله که کی هستن این آدما ولی خب...
شونه هاش و انداخت بالا.
-میخوام که غافلگیر شی!
پوف کشیدم.
-لوس بیمزه!دوباره برگه ها رو برداشت.
-خب بریم برگه ها رو صحیح کنیم...تازه بعدش باید برای تعطیلات براشون تمرین طرح کنم...امروز کارمون زیاده!
کاری نداشتم به حرفای هری و برگه ها و تمرینا.یه چیز اینجا فقط مهمه و حسابی ذهنم و درگیر خودش کرده:ملاقاتی های فردا!
یعنی کیا ممکنه باشن؟قطعا توشون مامان بزرگام بابابزرگام هستن.عموهام...خاله کتی...عمه لوسی و عمه مارتا...بچه هاشون هم ممکنه باشن...
ولی...هری چرا انقد باید برای این آدما هیجان داشته باشه؟همیشه هر ماه همه فامیل میان پیشم...شاید کس خاصی قراره بیاد که هری انقد مشتاقه و چشماش برق میزنه...
اما...کی؟.
.
.
.
.قسمت بعد از دست ندین!کلی قراره غافلگیر شین!
به نظرم جزو هیجان انگیز ترین قسمتای فصل ۳ هستش!
داریم به ۳۹کا نزدیک میشیم و ۴کا لایک خوردیم!دمتون گرم بچه ها...ایول😍
قسمت بعد هم طولانیه😎میدونم دلتون برای قسمتای طولانی بی تا تنگ شده بود و حالا وقتش رسیده!
فعلا همین تا قسمت بعد💙
FreakBita
YOU ARE READING
I Lost You (Harry Styles)
Fanfictionشب از جایی شروع میشه... که تو... چشمات و میبندی! By:@FreakBita