Chapter 2,Part 17

925 111 75
                                    


صب با افتادن نور خورشید تو چشمم از خواب بلند شدم.چشمام از هم وا نمی شدن و بدنم حسابی کوفته بود.دستم و توی موهای بهم ریخته ام بردم و سرم خاروندم و همزمان باهاش خمیازه کشیدم.چند دفعه دهنم و مزه مزه کردم و با کش و قوسی که به تنم دادم از جام بلند شدم.
به زور به پاهام التماس میکردم که باهام بیان.اصلا جون تو تنم نداشتم.چشمام مالیدم و در اتاقم و باز کردم و از پله ها تلو تلو خوران رفتم پایین.هر کی نمیدونست فک میکرد مستم!

پای پله ها،آنه از جلوم رد شد.منو دید و بهم صب بخیر گفت جوابش و دادم.دست به کمر وسط حال وایساده بودم و مثه گیجا آور و اونور و نگاه میکرد.رفتم سمت آشپزخونه.آنه داشت ظرفا رو نزاشت توی ماشین لباسشویی.
-ببخشید انقد خوابالوام!
آنه برگشت بهم نگاه کرد و خندید.
-اوه!...این چیزی نیست که بخوای راجع بهش عذر خواهی کنی.
دوباره سرم و خاروندم و لبخند زدم.پرسیدم:هری بیدار شده؟
آنه در ماشین و بست و تنظیمش و روشنش کرد.بزگشت سمت من.
-آره...خیلی وقته بیداره...
آروم سرم و تکون دادم و لبام یه کم بردم تو دهنم.
-خوبه.

از چهارچوب در آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت راه پله ها.هپون موقع صدای آنه رو از پشت سرم شنیدم.
-نمی تونی بری تو اتاقش!
تو همون حالت خواب الودگی،اخم کردم و باز سرم و خاروندم و برگشتم سمت صدا.یه کم بعد آنه اومد دم راه پله ها.
-چرا؟
آنه بهم لبخند زد.
-نگران نباش...از کله سحره دوستش پیششه و داره براش تتو میکنه...خب...میدونی...
بیشتر اخم کردم.
-دوستش احتیاج به تمرکز داده برا همین نباید بری تو اتاق تا خودشون بیان بیرون...فک کنم دیگه آخرای کارشون باشه!
آروم چند بار سرم و تکون دادم و آبروهام و انداختم بالا و گفتم:باشه!
رفتم سمت دستشویی.
-من دست و صورتم و میشورم تا شاید تا اون موقع کارشون تموم بشه.
-خوبه.

بعد از اینکه کارم تموم شد و اومدم بیرون،دست و صورتم و با دستمال کاغذی خشک کردم و رفتم سمت هال.همون موقع صدای هری و شنیدم که داشت با دوستش خوش و بش میکرد.چند لحظه بعد دیدمشون.دوستش حدود دو متر قدش بود.موهای هویجی رنگ و چشمای آبی داشت.خیلی هم هیکلی بود ولی با این قیافه ی معصومی داشت.هری با دیدن من یه لبخند گنده زد و به دوستش گفت:اینم از الیزابت!
دوستش با خوشحالی اومد جلو و باهام به گرم ترین حالت ممکن دست داد.
-از آشنایی باهات خوشبختم.من جان هستم.
-منم خوشبختم.

وقتی رفت عقب گفت:دلم میخواست باهات بیشتر آشنا میشدم ولی کلی کار تو کارگاه دارم و کلی آدم وقت دارن.پس...متاسفانه باید بگم خداحافظ!
آروم خندیدم.
-عیبی نداره...یه وقت دیگه...
همون موقع با مشتم زدم به بازوش.یه جورایی ذوق کرد.اومدن سمتم و محکم بغلم کرد.طوری که پاهام از زمین جدا شده بودن و داشتم له میشدم.هری موذی هم فقط وایساده بود و سعی میکرد به چیزی که اتقاق افتاده نخنده!
وقتی ولم کرد گفت:منو ببخش...یهو خیلی احساسی میشم و نمی تونم کنترلش کنم.از اینکارت خوشم اومد.
همون موقع اونم زد به بازوم.با توجه به زوری که داشت آروم زد.منم خندیدم.

I Lost You (Harry Styles)Where stories live. Discover now