Chapter 2,Part 6

833 107 38
                                    


قضاوت عجولانه واقعا چیز بیخودیه!
قطعا همتون یه دفعه دچار همچین چیزی شدین.
نگین نه که باور نمیکنم!

خود من همیشه زود قضاوت میکنم؛مثلا یه دفعه مامان و بابام همش یواشکی با هم مشغول حرف زدن بودن و تا منو میدیدن،سریع مکالمه رو قطع کردن و خودشون و زدن به اون راه!
این رفتارشون نه یه بار،چند بار تکرار شد و حسابی این کارشون رو مخم بود.

منم یه روز عصبی شدم و کلی باهاشون دعوا کردم که چرا اینطوری رفتار میکنن.

فرداش بعد از اینکه از مدرسه اومدم خونه،تا در و باز کردم،خونه ی تاریک مواجه شدم.کلی اسم مامانم و صدا زدم ولی هیچ جوابی نشنیدم.دستم و گذاشتم روی کلید و برق و چراغا رو روشن کردم و بعد...بوم!

-تولدت مبارک الیزابت!

صدای دست و برف شادی و سوت آدمایی که اونجا بودن خونه رو پر کرد.
مامان و بابام و پدر بزرگا و مادربزرگام و تمام دوستام اونجا بودن.
و اون موقع متوجه اون کارای مشکوک و مکالمه های یواشکیشون شدم و خب...حسابی به خاطر دعوایی که باهاشون کرده بودم خجالت کشیدم.

این تازه یه نمونه کوچیکش بود.قضاوتای بدتری کردم که بهتره چیزی راجع بهشون نگم که آبروم میره.

و...خب...چجوری بگم؟!
درباره ی هری بیچاره هم قضاوت غلط کردم!



کم کم سال تحصیلی داشت تموم میشد و باید برای امتحانای آخر ترم آماده میشدم.
هری سفت و سخت تر از قبل باهام درس کار میکرد و گزارش کار میخواست.راستش اون بیشتر دلش برای نمره هام تو امتحانا شور میزد.

هر وقتی و جور میکرد تا بیاد خونمون و بهم درس بده و رفع اشکال کنه و باهام کار کنه.
منم واقعا از اینکه انقد بهم توجه میکرد خوشحال بودم.

امتحانا شروع شده بودن و منم برای همشون به کمک هری کلی درس خوندم.دو سه تا از امتحانام و داده بودم و به نظر خودم از پسشون براومده بودم.
سرجلسه های امتحان به هیچ عنوان دلشوره نداشتم و استرس نگرفتم و با آرامش به سوالا جواب میدادم.
انقد بیخیال بودم که مامان و بابام فک میکردن زده به سرم!

امتحان چهارمم ریاضی بود؛یعنی درس هری!
سر این استثنا استرس داشتم.اگه نمره ام خوب نمیشد،واقعا جلوی هری شرمنده میشدم.

هری سه جلسه برام کلاس گذاشت و دو جلسه اش به خوبی و توی خونه ی ما برگزار شد.
شب قبل آخرین کلاسی که قرار بود داشته باشیم،به مادرم زنگ زد و بهش گفت که مشکلی براش به وجود اومده و اگه اشکالی نداره من به جاش برم خونشون!

مامانم با شنیدن پیشنهاد هری غافلگیر شد.به هری اعتماد داشت ولی این دفعه قضیه فرق داشت.

تنها چیزی که تونست بگه این بود:
"من تا شب بهتون خبر میدم."
و بعدش گوشی و قطع کرد.انگشت شست و اشاره اش و به لبش کشید و بعد به من نگاه کرد.

I Lost You (Harry Styles)Where stories live. Discover now