قضاوت عجولانه واقعا چیز بیخودیه!
قطعا همتون یه دفعه دچار همچین چیزی شدین.
نگین نه که باور نمیکنم!خود من همیشه زود قضاوت میکنم؛مثلا یه دفعه مامان و بابام همش یواشکی با هم مشغول حرف زدن بودن و تا منو میدیدن،سریع مکالمه رو قطع کردن و خودشون و زدن به اون راه!
این رفتارشون نه یه بار،چند بار تکرار شد و حسابی این کارشون رو مخم بود.منم یه روز عصبی شدم و کلی باهاشون دعوا کردم که چرا اینطوری رفتار میکنن.
فرداش بعد از اینکه از مدرسه اومدم خونه،تا در و باز کردم،خونه ی تاریک مواجه شدم.کلی اسم مامانم و صدا زدم ولی هیچ جوابی نشنیدم.دستم و گذاشتم روی کلید و برق و چراغا رو روشن کردم و بعد...بوم!
-تولدت مبارک الیزابت!
صدای دست و برف شادی و سوت آدمایی که اونجا بودن خونه رو پر کرد.
مامان و بابام و پدر بزرگا و مادربزرگام و تمام دوستام اونجا بودن.
و اون موقع متوجه اون کارای مشکوک و مکالمه های یواشکیشون شدم و خب...حسابی به خاطر دعوایی که باهاشون کرده بودم خجالت کشیدم.این تازه یه نمونه کوچیکش بود.قضاوتای بدتری کردم که بهتره چیزی راجع بهشون نگم که آبروم میره.
و...خب...چجوری بگم؟!
درباره ی هری بیچاره هم قضاوت غلط کردم!کم کم سال تحصیلی داشت تموم میشد و باید برای امتحانای آخر ترم آماده میشدم.
هری سفت و سخت تر از قبل باهام درس کار میکرد و گزارش کار میخواست.راستش اون بیشتر دلش برای نمره هام تو امتحانا شور میزد.هر وقتی و جور میکرد تا بیاد خونمون و بهم درس بده و رفع اشکال کنه و باهام کار کنه.
منم واقعا از اینکه انقد بهم توجه میکرد خوشحال بودم.امتحانا شروع شده بودن و منم برای همشون به کمک هری کلی درس خوندم.دو سه تا از امتحانام و داده بودم و به نظر خودم از پسشون براومده بودم.
سرجلسه های امتحان به هیچ عنوان دلشوره نداشتم و استرس نگرفتم و با آرامش به سوالا جواب میدادم.
انقد بیخیال بودم که مامان و بابام فک میکردن زده به سرم!امتحان چهارمم ریاضی بود؛یعنی درس هری!
سر این استثنا استرس داشتم.اگه نمره ام خوب نمیشد،واقعا جلوی هری شرمنده میشدم.هری سه جلسه برام کلاس گذاشت و دو جلسه اش به خوبی و توی خونه ی ما برگزار شد.
شب قبل آخرین کلاسی که قرار بود داشته باشیم،به مادرم زنگ زد و بهش گفت که مشکلی براش به وجود اومده و اگه اشکالی نداره من به جاش برم خونشون!مامانم با شنیدن پیشنهاد هری غافلگیر شد.به هری اعتماد داشت ولی این دفعه قضیه فرق داشت.
تنها چیزی که تونست بگه این بود:
"من تا شب بهتون خبر میدم."
و بعدش گوشی و قطع کرد.انگشت شست و اشاره اش و به لبش کشید و بعد به من نگاه کرد.
YOU ARE READING
I Lost You (Harry Styles)
Fanfictionشب از جایی شروع میشه... که تو... چشمات و میبندی! By:@FreakBita