Chapter 2,Part 7

783 98 27
                                    


تا حالا برام اتفاقایی افتاده که به هیچ عنوان انتظارش و نداشتم.
چه اتفاق خوب چه اتفاق بد؛ولی معمولا اتفاقای بد بیشتر از اتفاقای خوب غیر منتظره میفتن.نه فقط برای من؛بلکه برای همه...

مخصوصا تو اون مدت که یه عالمه اتفاقای بد برام افتاد،به هیچ عنوان فک نمیکردم که یه اتفاق خوب غیر منتظره در انتظارمه...
چرا گفتم یه اتفاق؟!یه عالمه اتفاق خوب پیش روم بود!

تابستون 2015 بهترین روزای زندگیم و گذروندم.هر روزش باید خودم و برای یه اتفاق هیجان انگیز آماده میکردم و هیچ وقت نمی تونستم کوچکترین حدسی راجع به اون اتفاقای قشنگ بزنم.

تو این حالی که الان دارم،بهترین کار اینکه به اون اتفاقا فک کنم؛یه جورایی آرومم میکنه و باعث میشه بهتر بتونم با شرایطم کنار بیام...

بگذریم...





امتحانام تموم شده بود و منتظر اومدن کارنامه بودم.مدرسه جدیدم کارنامه ها رو برای پدر و مادرا میفرستاد و این یه جورایی استرسش زیاد بود؛البته خودتون میدونین...مامان و بابای من از اون پدر مادرای سخت گیر نیستن که بخوان من و تنبیه کنن ولی چون خیلی تو اون مدت اذیتشون کرده بودم،دلم نمی خواست نمره هام خراب بشه و اونا رو ناراحت کنم.میخواستم با این کارم یه جورایی از دلشون دربیارم.
و از طرفی...دلم نمی خواست زحمتای هری و به باد بدم!

روز موعود رسید.
چهارشنبه بود و منم حسابی برای کارنامه ام استرس داشتم.بابام معمولا چهارشنبه ها زودتر میومد خونه و اون روزم قرار شد که اون کارنامه رو باز کنه.

مامانم پاکتی که توش اون کاغذ لعنتی وجود داشت و روی پیشخون آشپزخونه گذاشته بود.
توی هال مدام رژه می رفتم و دو تا دستام روی گذاشته بودم و جلوی صورتم.از استرس کف دستم عرق کرده بود.
مامانم هر از گاهی بهم میگفت که آروم باشم و یه جا بشینم ولی مگه میشد؟!

دور و بر ساعت 3 بعد از ظهر بود که زنگ خونه به صدا دراومد.مادرم در و باز کرد و چند لحظه بعد پدر داخل خونه شد.
کمتر شده بود که استرس و هیجان،قالبم انقد تند تند بزنه!نفسم بالا نمی اومد.

بابام تا منو دید،یه لبخند زد و کتش و درآورد.
-سلام الی...حالت چطوره؟
مامانم و کت و ازش گرفت.
-از صبه دیوونم کرده!مدام راه میره و دستش و میکشه به صورتش...چند دفعه هم ناخن شستش و خورد!
مامانم درست عین یه دختر بچه ی خبرچین داشت راپورتم و به بابام میداد.برگشت بهم نگاه کرد.عین یه طلبکار بهش داشتم نگاه میکردم.
-چیه؟
چشامو چرخوندم و رفتم و به دیوار تکیه دادم و دست به سینه وایسادم.
-خب راست میگم دیگه!

بابام خیلی اهمیتی به حرفای مامانم و اوضاع من نداد.لباساش و عوض کرد.دست و صورتش و شست و اومد تا ناهارش و بخوره.

I Lost You (Harry Styles)Where stories live. Discover now