-سال نو نزدیکه استایلز!من جای تو بودم اون موهای بلند و کوتاه میکردم.
نگاه معنی داری بهم کرد.
-مگه موهام چشه؟!
-اگه بخوای به این روند ادامه بدی،فک کنم به جای اچ.استایلز باید راپونزل استایلز صدات کنم!
چپ چپ نگام کرد.سعی کرد موضوع رو بپیچونه.
-تو خودت قراره واسه سال نو چیکار کنی؟
اینور و انور و نکاه کردم و بعد از یه کم فکر کردن گفتم:خب راستش مامان و بابام هر کدوم دارن روی یه پروژه کار میکنن...واسه همین کریسمس و سال نو جایی نمیریم ولی...قراره یه روز با جک و بچه ها بریم به یه فستیوال.خب...فک کنم کلی بهمون خوش بگذره!
سرش پایین بود و زمین و نگاه میکرد؛بدون اینکه صورتش حالت خاصی داشته باشه.
لبامو رو هم فشار دادم.
-تو نمیخوای بری انگلیس پیش خانواده ات؟
انگار که کلمه ب جدیدی به گوشش خورده باشه سرش و بلند کرد و بهم نگاه کرد.
-انگلیس؟
-آره...آدما معمولا پی خوان سال نو رو با خانواده شونو جشن بگیرن...
نیشخند زد و به یه طرف دیگه نگاه کرد.بعد برگشت و بهم نگاه کرد.آرنجش و گذاشت رو پاش و بلافاصله سرش و گذاشت رو دستش.با یه لبخند شیطنت آمیز بهم نگاه میکرد.
-شاید امسال و بخوام با شاگردم بگذرونم!
با وستم محکم زدم به پشتش.
-هی!...اصلا خوب نیست آدم با شاگردش اونم کسی مثه من لاس بزنه!...
خندید.
-اونم تو که دوست دختر داری!
لبخندش کم رنگ شد.اخم کرد.
-دوست دختر؟
شونه هاش و انداخت بالا.
-ولی من دوست دختر ندارم.
پوزخند زدم.
-چرند مگو استایلز!خودم دیدم...اونم یه بار چند بار دم مدرسه دیدم!
-چدی میگم!...من ۲.۳ سالی میشه که با کسی رابطه ندارم!
فک کردم وتده چرند میگه ولی از چشماش معلوم بود که دروغ نمیگه.سعی کردم بحث و عوض کنم.
-به هر حال...لاس زدن آدمی که ۲۶.۲۷ سالشه با کسی که ۱۰ سال از خودش کوچیکتره،اصلا کار خوبی نیست.اونم تازه با من که بویرلم!
پوزخند زد و به بیرون پنجره نگاه کرد.به کم بعد به ایستگاه رسیدیم.خداحافظی کرد و پیاده شد.
چرا وقتی سنش و گفتم پوزخند زد؟!یه کم بعد اتوبوس نگه داشت.پیاده شدم.تو فکر این بودم که چرا استایلز به حرفم پوزخند زد.
وقتی وارد مدرسه شدم،اصلا حواسم به دور و برم نبود؛حتی صدای جکم نشنیدم که داشت صدام میکرد.
یهو جلوم سبز شد.
-سلام رفیق!
از جام پریدم.یه کم راستش ترسیدم.
-حواست کجاس؟به چی فکر میکردی؟
-هان؟!...هیچی...چیز مهمی نبود.
-آها...که اینطور
قیافه اش سرحال نبود.مدام لبش و میخورد.یه کم رنگش پریده بود.یه کوچولو اخم کردم.دستم و گذاشتم رو شونه اش.
-چی شده مرد؟
یه نفس عمیق کشید.حرفی نزد.اعصابم داشت از این سکوتش بهم می ریخت.
-هوی!...با توام!چه مرگته؟!
بهم نگاه کرد.اومد حرف بزنه ولی چیزی نگفت.دستش و کشید پشت سرش.زیر چشمی بهم نگاه کرد.شده بود مثه یه پسر بچه که کار بدی کرده و نمیدونه چطور به مامانش بگه.
دستامو گذاشتم دور کمرم.سرم و گج کردم و نگاش کردم.
-باز چیکار کردی؟
-خب...
مکث کرد.
-فیش...
بیشتر اخم کردم.
-فیش چی؟
باز چیزی نگفت.بعد از یه کم مکث گفت:فیش موبایلم و گرفت.
-چرا اونوقت؟!
-چون...داشتم فوتوشاپایی که ازش درست کرده بودم و تو موبایلم بود و به بچه ها نشون میدادم...که خودش سر رسید و...مچم و گرفت.حالا حالاها هم نمیحواد پس بده!
دستش و کشید رو صورتش.
-نمیدونم چیکتر کنم.
ناراحت شدم.تو موبایلش خیلی چیزای دیگه هم بود که مدرسه نباید از وجود اونا با خبر میشد.
حالا اونا هیچی...جک به موبایلش وابسته بود.بعد از اونم موبایل وسیله ی شخصیه هر آدمه و کسی حق نداره ازش بگیره.
همون موقع زنگ خورد.داشتیم می رفتیم سرکلاس.یهو مچ دست جک و گرفتم و تو گوشش گفتم:من برات میارمش!
.........................سرکلاس فقط چشمام به تخته بود؛تمام حواسم به نقشه ای بود که داشتم می کشیدم که هم جک به موبایلش برسه و...هم من تو دردسر نیفتم؛یه نقشه ی درست و حسابی!
زنگ تفریح بود.صبحونه انچنانی نخورده بودم.واسه همین خیلی گشنه ام بود.طرز غذا خوردنم مثه کسایی بود که از قحطی برگشتن.
همون موقع که آخرین گاز و به سیبم زدم،جک با عصبانیت نشست جلوم.عصبانیتش و نادیده گرفتم.دستم بردم جلو تا باهاش دست بدم.
-سلام رفیق!
ولی اون باهام دست نداد.به روی خودم نیاوردم.
-بزار ببینم خوراکی چی داری مرد!
ظرف غذاشو برداشتم و بازش کردم.توش پرتقال و سیب و پنکیک بود.
-وای خدا...پنکیک!...آخ جون!
دوتا ورقه اش و برداشتم و گذاشتم تو ظرف خودم.
-شربتم داری؟
جوابمو نداد.ظرفشو برداشتم و نگاه کردم.
-بزار ببینم...آها...اینجاست!
شربت آلبالو رو برداشتم و یه کم ریختم رو پنکیک.ازش خوردم.
-وای پسر...معرکه اس!خیلی خوب شده!
جک نفس عمیقی کشید.بعد خیلی سریع با حالت عصبی دستش و گذاشت رو دستم.به چشماش نگاه کردم.خیلی عصبی بود.پنکیکی تو دهنم بود و قورت دادم.چند ثانیه فقط به هم نگاه کردیم.
بعد اخم کردم و دستم و از زیر دستش کشیدم.
-چته؟...خب بگو نمی خوای پنکیکت و کسی بخوره...دیگه این همه عصبانیت نداره!
به خوردنم ادامه دادم.معلوم بود میخواد از وسط نصفم کنه ولی خب جرئت نداشت!
-بی...خودت و به اون راه نزن!خودتم میدونی واسه چی انقدر عصبیم!همین طوریم مدرسه دنبال بهونه اس تا اخراجت کنن اونوقت خیلی راحت میخوای خودت و به دردسر بندازی؟!
فقط میخوردم.حتی یه ثانیه هم نگاش نکردم.
-بی دارم بهت میگم حاضرم تا آخر سال موبایلم دست فیش بمونه ولی تو به خاطر من تو دردسر نیفتی!...حالا هم چیزی نشده...میرم از فیش میخوام که موبایلم و پس بده و منم بهش قول میدم که دیگه تکرار نشه.
خواست بلند شه ولی همون موقع یقه اش و گرفتم و کشیدم نزدیک خودم.
-انقدر زر نزن جک!...وقتی گفتم میارم یعنی میارم!...یه نقشه ی خوب دارم که اگه تو و بچه ها کمکم کنین هم من تو دردسر نمیفتم هم تو به موبایلت میرسی...
یقه اش و ول کردم.انگار تسلیم شد.
-حالا نقشه ات چیه؟
-به موقع اش میگم...سر زنگ ناهار عملیش میکنیم.
-باشه.
به پنکیک اشاره کردم.
-بابات درست کرده؟
-آره
-خیلی خوب شده از طرف من بهش بگو معرکه شده مرد!
.
.
.
یعنی چیکار میخواد کنه؟!*○*
با اینکه سین ها وضعیتش هنوز خوب نیس ولی من قسمت بعد و گذاشتم...
و اینکه الان با اینستا قسمتا یکی شد>○<
و اینکه همزمان با اینستا تو واتپد آپ میشه
دیگه همین تا قسمت هیجان انگیز و طولانی ۱۲
راستی عیدتونم مبارک^_^
FreakBita
YOU ARE READING
I Lost You (Harry Styles)
Fanfictionشب از جایی شروع میشه... که تو... چشمات و میبندی! By:@FreakBita