[ Stockholm Syndrome by One Direction]
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
سکوت...
سکوت همه جا رو گرفته...
یه ساله هیچ اتفاقی تو این اتاق ساکت نیفتاده...
فقط صدای قدمای آدما شنیده میشه؛دکترا،پرستارا،مامان و بابام و...هری...
بیچاره هری...
یک سال از بهترین روزای زندگیش و به خاطر جسم من که مثل یه تیکه گوشت رو تخت افتاده رو تلف کرد...زندگیش شده تو این چهار دیواری بی روح...
رفتارش طوریه که انگار من هستم؛وجود دارم!
باهام حرف میزنه...درد و دل میکنه...برام کتاب میخونه...حتی برگه هاش و وقتی صحیح میکنه نظر منو میخواد!
صورتم و میشوره...ناخونام و میگیره...موهام و شونه میکنه...حتی گاهی یه تیکه هایی از موهام و جدا میکنه و می بافتشون؛بهش به بار گفتم دلم میخواد وقتی موهام بلند شد، مثل سرخ پوستا تیکه تیکه موهام و ببافم و لاش نخ یا پر بزارم...
یه بار واقعا چند تا پر آورد گذاشت لای موهام...بعدش ازم عکس گرفت...وقتی داشت نگاهش میکرد گفت:نگه میدارم تا روزی که خودت ببینیش!گاهی تو اتاق راه میره...گاهی میکنه رو صندلی کنارم و سرش و میکنه توی موهام و تمام وجود بوشون میکنه...گاهی هم البته وقتایی که میدونه پرستارا حواسشون نیست،میاد و کنارم دراز میکشه و آروم تو گوشم برام لالایی میخونه و هر از گاهی دست میکشه به موهام که نامرتب روی بالشت ریختن...
میدونین بدتر حالت هری کیه که منو عذاب میده؟!
وقتی که میخواد بخوابه!
صندلی و میزاره کنارم...میشینه روش...پتو رو میندازه روی شونه اش...بعد سرش میزاره کنار من رو تخت...اون وقته که دستم و بلند میکنه و آروم شروع میکنه به نوازش کردن سرش!
نمی تونی تصور کنین که چقد تو این حالت حالم بد میشه!مدام در حال گریه ام و نمی تونم کاریش کنم!گاهی دلم میخواد سرش داد بزنم:از اینجا برو لعنتی!برو از جوونی و زندگی کردن لذت ببر!برو حال کن!نفس بکش!بدو!عشق کن!با دخترا باش!خودت و ارضا کن!برو لذت ببر!
اینجا نشستی که چی بشه؟...داری الکی الکی تلف میشی...از اینجا برو هری...برو و به فکر من نباش...نمیخوام شاهد مرگم باشی...حس زندانبانا رو دارم هری و حبس کردم...اونم از سر ناچاری مونده و بدون اینکه بفهمه دلش و به من باخته...البته این یه فشار روانی و اون در اصل به سندرم استکهلم مبتلا شده...
کاش می تونستم بهش بگم آزاده که بره...اون برده من نیست...باید بره پی خودش...اینجا مونده که چی بشه؟اما...اون نمی شنوه...نمی بینه...
روزا دارن سپری میشن و هیچ اتفاقی نیفتاده...
صد دفعه صدای قدمای پا میاد و میره...صحبتای کوتاه و ناامید کننده راجع به وضعیت من...و هر از گاهی صدای دستگاه قلب و با تند شدن صداش،قدمای پای بیشتری وارد اتاق میشن و خب...اون روزا تنها وقتایی ان که اتاق به خودش هیجان میبینه...ولی یه مدت بعد شرایطم به خالت قبلی برمیگرده و همه از اتاق میرن بیرون...حتی اتاق هم از قصه یکساله ی زندگی من کسل شده...
فقط یه اتفاق میتونه هیجان واقعی و بیاره به اتاق...
فقط یه اتفاق میتونه همه رو از این زندان نکبت خلاص کنه...
فقط به اتفاق می تونه همه چی رو حالت خط صاف و بدون موج نجات بده...
و اون اتفاق...مرگ منه!•
•
•
•
•
•
•سلام سلااااااااام...
ببخشید بابت بدقولی!!!!!!!!!!
خب اولا بگم که کلا تو فصل سه یه سری قسمتا کوتاهن پس دلخور نشین!
دوم اینکه خیلی از پروژه خسته بودم برای همین اصلا نمی تونستم فک کنم بایت فن فیک!
سوما که شدیم ۳۶کا😱😱😱😱😱😱😱😱یعنی همتون و خالصانه دوست دارماااااااااا
خیلی جیگرین😘😘😘😘😘دمتون گرم بچه ها...
و یه نکته ی مهم!!!!
من خودم پنجشنبه ها راحت تر بودم برای فن فیک منتهی برنامه ی دانشگام این ترم این طوری شده که پنجشنبه ها تا شب دانشگام🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️پس احتمالا آپدیت میفته برای جمعه...
درساتون و که خوندین میاین پای فن فیک🤨😠
فک کنم همه چی گفتم...
بازم ممنون که برای من و بی صبر کردین بچه ها🥰
دوستدار شما: FreakBita
YOU ARE READING
I Lost You (Harry Styles)
Fanfictionشب از جایی شروع میشه... که تو... چشمات و میبندی! By:@FreakBita