طبق قولی که هری بهم داد،فردای اون روز به طور مفصل از همه عذر خواهی کرد.البته مراسم عذر خواهی از روبین مفصل تر بود.
نمیگم رفتارش کاملا درست شد ولی حداقل دیگه اون کارای بچگانه اش رو گذاشته بود کنار و با کسی دعوا نمیکرد.تنها با من و خواهرش رفتار طبیعی داشت.هنوز با مادرش صمیمی نشده بود.با روبینم مودب بود اما زیاد باهاش گرم نمی گرفت.بالاخره با مامان و بابامم تماس گرفتم و بهشون گفتم که حالم خوبه.باورش شاید سخت باشه اما تا بهشون زنگ زدم ازم خواستن محل اقامتم و بهشون نشون بدم؛حتی آدمایی که اونجا بودن!حاضرم شرط ببندم تمام اون مدتی که داشتم اینکارو میکردم صورتم عین گوجه فرنگی قرمز شده بود.
تو اون روزا بارون نمی اومد هوا کاملا آفتابی بود ولی اصلا گرماش آدم و اذیت نمیکرد.با اینکه با جما و هری کلی داشت خوش میگذشت اما خیلی دلم میخواست برم بیرون و بگردم.گاهی از پنجره بیرون و تماشا میکردم.قشنگ معلوم بود چقد اون دور و بر دار و درخته و میشه اونجا بینشون وایسی و فقط نفس بکشی.
حتی یه دفعه به هری غر زدم که چرا منو نمیبره بیرون خونه.نه صرفا جنگل...من و ببره شهر.قبل از اینکه بریم اونجا کلی برام از شهر محل زندگیش گفته بود و منم حسابی کنجکاو بودم که اونجا رو ببینم.هر دفعه بهم می گفت که بعد از مراسم سالگرد من و میبره میگردونه.اولین جا هم تو خود جنگله.
درست 4 روز بعد از رفتن منو هری به اونجا،روز موعود فرا رسید.سالگرد آنه و روبین به بهترین شکل ممکن برگزار شد.اونا تعداد کمی از فامیل و دوستاشون و دعوت کرده بودن و بیشتر مهمونی هم تو بیرون خونه انجام شد.طبق گفته جما دومین سالگردشون بود.
من یه بولیز شلوار ساده آبی پوشیده بودم.جما هم یه پیرهن دکلته مشکی که دامنش چین داشت و یه نوار سفید پایین دامنش بود.هری هم یه کت شلوار سفید پوشیده بود و یقه اش و باز گذاشته بود.تتوی پروانه اش قشنگ دیده میشد.موهاشم نامرتب دورش ریخته بود و گاهی دستش میکرد توی موهاش تا حالتی که دوست داره وایسه.منم طبق معمول موهام و پایین بسته بودم و جاهای کوتاه ترش تو صورتم بودن.جما هم موهاش و لخت کرده بود.
آنه و روبین هم هر سفید پوشیده بودن و آنه به یاد مراسم ازدواجشون همون گلی که توی سرش گذاشته بود توی موهاش گذاشته بود.یکی از جالب ترین مهمونای مراسم پسر روبین یعنی مایک بود.آدم فوق العاده شوخ طبعی بود و اون روز کلی از دستش خندیدیم.اصلا به نظر نمی اومد که نزدیک به 30 سالش باشه!...و خب...به روبین هم نمی اومد پسر به اون بزرگی داشته باشه.
اونجور که من متوجه شدم روبین وقتی مایک 10 سالش فوت کرد و به تنهایی پسرش پسرش بزرگ کرد و روبین تو ذهن من جایگاه خاصی و پیدا کرد.با خودم گفتم:این مرد یه فرشته اس!هری واقعا احمقه که زیاد دوسش نداره.
YOU ARE READING
I Lost You (Harry Styles)
Fanfictionشب از جایی شروع میشه... که تو... چشمات و میبندی! By:@FreakBita