دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم.تو اتاقم خودم و حبس کرده بودم و چند روز پام و از خونه بیرون نزاشتم.برگشته بودم سر پله ی اول؛تنها،بی کس و غمگین...
حس میکردم دنیا رو سرم خراب شده...دیگه دلم نمی خواست به کسی اعتماد کنم...حالم از خودم و سادگیم بهم می خورد...تو اون چند روز خیلی کم غذا می خوردم.فقط می خوردم و می خوابیدم و البته...سیگارم می کشیدم!آره!سیگار می کشیدم؛روزی یه بسته!رسما زدم ریه ام و داغون کردم.با خودم فک می کردم چه اهمیتی داره سیگاری بودنم وقتی انقدر بدبختم؟!
ولی...یه روزی،یه جایی،یه زمانی به عجیب ترین و حتی وحشتناک ترین حالت ممکن متوجه میشین که چه اشتباهی و مرتکب شدین!
به روز...طرفای ظهر بود که یکی در اتاقم و زد؛مامانم بود.رو تختم دراز کشیده بودم و به سقف نگاه می کردم.با شنیدن صدای در نه حرکتی کردم نه صدایی ازم دراومد.مامانمم معطل نکرد و در و باز کرد.تغییری تو حالتم ایجاد نشد.همون طور که تو چهارچوب در ایستاده بود گفت:بتی؟
جوابی ندادم.
-بتی؟
همچنان ساکت بودم.
-می خوام برم خرید...کلی وسیله باید بخرم...باباتم نیست که کمکم کنه...
واکنشی به حرفاش نداشتم.
-میشه لطفا حاضر شی که بیای کمکم کنی؟
تکون نخوردم.فقط پلک میزدم.مامانم سرش انداخت پایین و نفسش و داد بیرون.
-هاه!...باشه...
خواست درو ببنده که از جام پا شدم.تعجب کرده بود.رفتم سمت کمدم و شروع کردم به گشتن.
-تا ماشین و روشن کنی منم میام پایین.
مامانم از روی هیجان یه لبخند زد.اشک تو چشماش جمع شده بود ولی من فقط داشتم حاضر میشدم و حالتی تو صورتم دیده نمی شد.
-باشه عزیزم!
در و بست و رفت.زود حاضر شدم و رفتم سوار ماشین شدم.مامانم تو راه سعی می کرد یه جوری سر صحبت باهام باز کنه ولی موفق نمی شد.من یا سر تکون می دادم یا می گفتم:آها! یا چه جالب! یا که اینطور...
ولی درکل براش غنیمت بود بیرون اومدنم!دم فروشگاه رسیدیم.مامان منو پیاده کرد و یه لیست بلند بالا بهم داد تا وقتی که جای پارک گیر بیاره من تا جایی وسیله ها رو پیدا کنم.
به چرخ برداشتم و وارد فروشگاه شدم.دونه دونه وسیله ها رو پیدا می کردم و با دقت میزاشتم تو چرخ.خدا خدا می کردم که فروشنده ای کسی به پستم نخوره چون به هیچ وجه حال حرف زدن نداشتم!قسمت سبزیجات رسیدم و طبق لیست یه عالمه چیز میز از اونجا باید برمیداشتم.همون موقع مامانم زنگ زد.
-کجایی؟
-قسمت سبزیجات مامان.
-باشه اومدم!
و قطع کردم.چندتا دونه لیمو ترش گذاشتم تو پاکت و گذاشتم تو چرخ.رفتم جلوی قسمت کاهو و داشتم دونه دونه همشون و بررسی می کردم.یه کم رفتم اونو تر تا با دقت تر نگاه کنم که خوردم به چرخ و با شتاب خورد به کناریم.سرم و با عجله آوردم بالا.کنارم یه خانم بود.
-ببخشید...منظوری...
ولی حرفم و تموم نکردم.مو به تنم با دیدن اون سیخ شد.اون...همون دختر بود؛خودش بود!خودش با تعجب و سر درگمی بهم خیره شده بود.حرفی بهم نزدم.
YOU ARE READING
I Lost You (Harry Styles)
Fanfictionشب از جایی شروع میشه... که تو... چشمات و میبندی! By:@FreakBita