روشنایی چیز خوبیه.
باعث میشه همه چی و ببینی و از تاریکی نجات پیدا کنی؛مثله راپونزل که با خوندن شعر،موهاش نورانی شد و فلین تونست راه خروج و پیدا کنه...
یا توی فیلم City Of Ember که لینا و دون دنبال روشنایی خورشید بودن تا شهر از تاریکی و نور مصنوعی نجات بدن.منم به نور احتیاج داشتم تا از تاریکی و گم شدن نجات پیدا کنم.من واقعا میخواستم.البته بهتره بگم...بیشتر منتظره یه کمک بودم؛از جانب یه نفر یا چند نفر؛یه چیزی!
درست حال کسی و داشتم که توی یه جنگل تاریک گم شده و هر چی تقلا میکنه بیشتر توی تاریکی فرو میره و به خاطر وجود خار و شاخه های ریز درختا مدام زخمی میشه و زخمش عفونت میکنه و راه برای درمانش پیدا نمیکنه.
کاملا ناامید تو اون جنگل قدم برمیداشتم و عملا نمیدونستم دنبال چیم...
من دنبال یه راه خروج بودم...تا آزاد شم،تا درمان شم،تا...خودم و پیدا کنم!...جنگل تاریک،زندگیم بود...
زخم ها،خاطرات و رفتارای بقیه...
تقلا کردنم،انجام دادن کارای احمقانه و سکوتم...ولی بعد از هر تاریکی ای،هر ابری،هر شبی...یه روشنی،یه خورشید،یه روزی وجود داره؛درست نمیگم؟!
بعد از اون کار احمقانه ام،حالم روز به روز بدتر میشد.از قبلم کمتر حرف میزدم و بیشتر گوشه گیر شده بودم.
برعکس قبل،غذا خیلی کم میخوردم.حال هیچ کاری و نداشتم.
کارم شده بود مدرسه رفتن و کم غذا خوردن و دیدن نگاهای نگران والدینم و شنیدن سرزنشای معلما و مسئولین مدرسه؛و منم در قبال اون نگاها و اون حرفا فقط سکوت میکردم...تمام!شاید فقط یه دلخوشی داشتم؛کلاس نقاشی مدرسه!
معلممون یه خانم ایتالیایی به نام بلوچی بود که حسابی هوای همه شاگرداش د داشت و فوق العاده مهربون بود.تنها کسی که کم حرف بودن و گوشه گیر بودنم براش اهمیتی نداشت،خانم بلوچی بود.نه اینکه بگم از روی بدذاتی این کارو میکرد؛نه!
انگار میخواست آزادم بزاره تو دنیای خودم سیر کنم...همین که بهم ترحم نمیکرد،لطف بزرگی بود!
همیشه هم از کارام راضی بودم و حسابی ازم تعریف میکرد ولی من فقط در جواب اون تعریفا سر تکون میدادم.یه روز...
آه...
هنوزم برای خودم عجیبه چرا همچین کاری و اون روز کردم!بعضی اوقات شک میکنم خودم سر کلاس حضور داشتم.خانم بلوچی مثل همیشه با روی خوش وارد کلاس شد.کیفش و روی میز گذاشت و پالتوی بلند مشکیش و شالگردن زرشکیش و از چوب لباسی آویزون کرد.
دستی به موهای وز مشکی براقش کشید.لباسش و صاف کرد.پشت میزش نشست و دستاش توی هم قفل کرد.نگاه سریعی به تک تکمون انداخت.-خب...
دستش و مشت کرد و برد جلوی دهنش و صداش و صاف کرد.
-موضوع امروز آزاده...همه ی بچه ها با تعجب به هم نگاه کردن.از اونجایی که دوستی توی کلاس نداشتم، خیلی سرسری به همه یه نگاه سریع انداختم و بعد تو چشمای خانم بلوچی زل زدم.پچ پچ بچه ها توی کلاس پیچیده بود.
خانم بلوچی با ته خودکارش چند بار به میز زد تا بالاخره بچه ها ساکت شدن.
-منظورم از آزاد این نیست که هر چی که دوست دارین و بکشین...
از جاش بلند شد و کنار میزش ایستاد.
-شماها باید چیزی و بکشین که وقتی خودتون نگاش میکنین حس کنین آزادین!هر چیزی میتونه باشه!
دست واسه تذکر دادن آورد بالا.
-حواستون باشه...بیام پیشتون باید توضیح منطقی برای کارتون داشته باشین در غیر این صورت این جلسه هیچ نمره ای نمیگیرین...
YOU ARE READING
I Lost You (Harry Styles)
Fanfictionشب از جایی شروع میشه... که تو... چشمات و میبندی! By:@FreakBita