از رعد و برق متنفرم!
مو...ته...نه...فرم!
البته بهتره بگم یه چیزی بین ترس و نفرته ولی هر کوفتی که هست میدونم حس نفرت بیشتر از ترسه!
صداش که میاد دلم میخواد سرم و بزنم تو دیوار.
حالا فک کنین رعد و برق با صدای بارون و خوردنش به شیشه پنجره و تکون خوردن درختا همراه بشه...و دقیقا اون شبم اینطوری شد.
نصفه شب طرفای ساعت 2 طوفان شروع شده بود.هر غلطی که میکردم نمی تونستم بخوابم.اون لحظه حس نفرتم 80 درصد بود و حس ترس 20!
دیگه واقعا داشتم دیوونه میشدم.جز هری کسی خونه نبود.جما رفته بود تا دوست پسرش و ببینه و آنه و روبینم برای کاری یه روز رفته بودن منچستر.
دلم نمی خواست برم پیش هری.میدونستم بیداره و داره یه مطلبی و راجع به ریاضی مطالعه میکنه.نپرسین چی که واقعا نمیدونم!
یا پتو رو می کشیدم رو سرم یا بالشت و میزاشتم رو سرم یا اینکه گازش می گرفتم!
در آخر با کلی بدبختی و کلنجار رفتن با خودم از جام پا شدم و همون طور که پتو دور پیچیده شده بود،رفتم سمت اتاق هری.یه کم این پا و اون پا کردم و بالاخره در زدم.صدای بسته شدن یه کتاب قطور و شنیدم.
-بله؟
با خجالت در و باز کردم.یه کم لبم و کج کرده بودم.
-میتونم بیام تو؟
هری یه کوچولو لبخند زدم و بساطش و جمع کرد.
-آره،حتما!...من فک کردم خوابی.
پوف کشیدم و نشستم رو تختش.
-با این رعد و برق کوفتی مگه کسی هم می تونه بخوابه!
خندید.سرم و خاروندم.
-میخوای بهت قرص بدم.
نفسم و دادم بیرون.
-نه...از قرص خوشم نمیاد.
-خب...
صندلیش و آورد نزدیک تخت.
-میتونیم فیلم ببینیم...تا اون موقع هم رعد و برق قطع میشه هم تو خوابت میگیره...
-اینکه تا 5_4 صب طول میکشه!
-نترس...کارتون میزارم که زودم تموم بشه.
نیشخند زدم.
-مثلا چی؟
-مثلا...
سرش و یه کم چرخوند و چشماش و ریز کرد.شونه هاش و انداخت بالا.
-مثلا Up...
لبخند کوچیکی زدم.
-مسخره!یک ساعت و نیم با هم کارتون دیدیم.شاید باورتون نشه ولی هم من هم هری وقتی که الی مرد زدیم زیر گریه.
و یه چیز جالبه دیگه...وقتی گریه ام گرفت،هری طاقت نیاوردم و سریع بغلم کرد.منم خودم تو بغلش جمع کردم.بعد اینکه فیلم تموم شد خواستم برم بخوابم.بارون قطع شده بود؛طبق پیش بینی هری.
رفتم تو تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم.همون موقع صدای در اومد.با همون چشمای بسته اخم و یه ثانیه بعد بازشون کردم.
-بله؟
در باز شد و هری با پتو بالشت اومد تو اتاقم.کپ کردم و با تعجب نشستم رو تخت.شروع کرد به پهن کردن بساطش روی زمین.
-داری چیکار میکنی؟
-رخت خواب میندازم.
-چرا اون وقت؟
-چون دو تا آدم تنهاییم تو یه خونه خالی...یه اتفاقی بیفته باید کنارت باشم بتونم ازت مراقبت کنم!
-جهت یادآوری من کمربند مشکی دارم!
به چشمام زل زد.
-و جهت یادآوری تو...من دوست دارم!
برام این جمله یه جوری بود.موهای پشتم سیخ میشد وقتی می گفت.دلم هری می ریخت.
YOU ARE READING
I Lost You (Harry Styles)
Fanfictionشب از جایی شروع میشه... که تو... چشمات و میبندی! By:@FreakBita