-سلام الیزابت...ببخشید دیر کردم...بلیت گیر نمی اومد...
موهام و مدام نوازش میکنه.
-دایانا هم میخواست بیاد ولی خب...درساش اجازه نمیداد...نشد بیاد ملاقاتت...خیلی دوست داشت ببینتت!
نایل از ایرلند برگشته و اومده اینجا تا منو ببینه.دروغ چرا دلم براش تنگ شده بود!
برای تعطیلات کریسمس برگشته که با دایانا باشه.با بدبختی تونست دایانا رو از دست اون مرد ترسناک نجات بده.دایانا تو بهزیستیه اما میزارن نایل به دیدنش بره و این خیلی خوبه و براش خوشحالم.-منم که بوق هستم.
نایل برگشت سمت هری.
-باشه بابا مسخره...تو هم دوست داشت ببینه.
خندید.
-شوخی کردم.
نایل دوباره روشو کرد به من.تو چشماش غم و میشد دید.هنوز هم بابت آدرس دادن به من عذاب وجدان داره با اینکه بی تقصیره.اون کاری و کرد که هر دوستی میکنه و این برام قابل احترامه.کاش میشد بهش بگم که انقدر خودش و سرزنش نکنه.-نایل؟
نایل برگشت سمت هری.هری به دیوار تکیه داده و یه پاش و خم کرده.صورتش مثه علامت سوال شده.
-آوردیش؟
نایل سر تکون داد.
-آره.گذاشتم تو ایستگاه پرستاری.نزاشتن بیارم تو.
هری اخم کرد.از دیوار خودش و جدا کرد.راجع به چی حرف میزنن؟!
-اوه بیخیال!من هماهنگ کرده بودم!الان خودم میرم بیارمش.
رفت سمت در.بازش کرد و وقتی رفت بیرون و پشت سرش در و بست.با اخم توام با گیجی به نایل نگاه کردم.
-چیو هماهنگ کرده؟
میدونم جوابم و نمیده اما نمی تونم ساکت بمونم!
نایل بهم خیره شده.ناراحته.خیلی ناراحت.باورم نمیشه اون پسر شاد انقد گرفته شده باشه.
با خجالت سرش و انداخت پایین و به کف دستاش خیره شد.
-کاش بودی...کاش هیچ کدوم از این اتفاقای ریز و درشت نمیفتاد دختر جون.
آب دهنش و قورت داد.میتونم لرزش صداش و حس کنم.
-این مدت که اینطور شدی به همه سخت گذشت...بیشتر از همه هری...بابتش شرمنده ام...خیلی زیاد!خیلی خیلی زیاد!کاش می مردم...می مردم تا بقیه از این کابوس خلاص شن.
-نمیدونم میدونی یا نه ولی...
دماغش و کشید بالا.چشماش باز برگشتن سمتم.اشک توشون حلقه زده و سفیدی چشماش به صورتی میزنه.
-هری یه مدته زیاد حالش خوب نیست...به زور بردمش دکتر...
نفسش و داد بیرون.
-چند وقته قرص اعصاب میخوره...خواب درست حسابی نداره...خیلی نمی تونه احساساتش و کنترل کنه...یهو عصبی میشه...یهو گریه میکنه...واقعا...حالش میزون نیست...
میتونستم بفهمم حالش خوب نیست اما...واقعا نمیدونستم قرص میخوره.این کلمه سینه ام سنگین کرد.-من فقط یه چیز و میدونم بی...اونم اینکه باید بلند شی...دیگه خواب بسه...بیدار شو...کلی آدم چشم انتظارن...بیشتر از همه مادر پدرت و...هری...این یه سال حکم جهنم و داشت برامون...وقتشه این کابوس و تمومش کنی!
-بالاخره موفق شدم!
هری اومد تو.
-سر پرستار امروز نیومده بود این بیچاره ها در جریان نبودن.با کلی تمنا و خواهش ازشون خواستم که شماره اش و بگیرن تا ببین که اجازه داده.و بالاخره...گرفتمش!
اون یه چیزی و پشتش قایم کرده.درست نمی تونم ببینم.
YOU ARE READING
I Lost You (Harry Styles)
Fanfictionشب از جایی شروع میشه... که تو... چشمات و میبندی! By:@FreakBita