Chapter 4,Part 1

408 63 108
                                    

[Ladies and gentlemen...please play "little do you know?" by Alex&Sierra right now!
Thanks for your attention.]
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

خورشید داره طلوع میکنه.دیگه برف نمیاد.ابرا کنار رفتن ‌و نور خورشید همه جا پخش شده.بخشی از نور از لای پرده روی صورت کالبدم افتاده.نفس عمیق کشیدم.
یهو یکی از ابروهام تکون خورد.اول فکر کردم که خیالاتی شدم.اما نه.من اخم و به صورتم دیدم.نفسم عمیق و طولانی شده.

شوکه شده ام!جدا شوکه شده ام!از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شده!
-پس تو هم میخوای بیدار شیم؟!
قفسه سینه به شکل عجیب و غریبی بالا و پایین میره.اخم کردم و دهنم که توش لوله وجود داره،کم و بیش تکون میخوره.
-آفرین دختر!...یالا بلند شو!
نفسام عمیق تر شدن و ریه هام تقلا میکنن که بدون کمک دستگاه نفس بکشم.
-خوبه...خوبه...

نگام افتاد به دستام.کم کم دارم ناپدید میشم.از چشمام اشک میاد ولی دارم میخندم.خیلی وقت بود نخندیده بودم!
-آفرین الیزابت!...همینه!
انگشتام دارن تکون میخورن.چشمم خورد به دست هری که تو دستم بود.انگشتای بی جونم داشتن تلاش می کردن که تکون بخورن و...
-وای خدا...
کالبدم دستش و توی دستای هری قفل کرد؛با تمام نیروش!
دیگه چیزی نمونده.
-هری پاشو...من برگشتم!

__________________________________

هری حس کرد کسی دستش و گرفته.اولش با گیجی چشماش و باز کرد.چشماش تار دید ولی به مرور دیدش برگشت.وقتی دستش و دید،کاملا هوشیار شد.چشماش از تعجب ممکنه هر آن از حدقه بیرون بزنن.الیزابت دستش و توی دستش قفل کرده بود.

ناخودآگاه چشمش به صورت دختر افتاد.پلکاش داشتن تکون میخوردن و اون اخم کرده بود.هری می ترسید که خواب باشه.اما نه...خواب نبود...داشت اتفاق میفتاد!
بدون اینکه بزاره دستش از دست دختر بیرون بیاد،از جاش بلند شد و سمت صورت الیزابت رفت.درست بعد از چند ثانیه،بالاخره بعد ۱ سال و سه ماه انتظار،الیزابت چشماش و باز کرد.

هری از هول سمت دکمه ای کنار تخت رفت و با فشار دادن اون پرستارا و دکتر و خبر کرد.از هیجان و خوشحالی به گریه افتاد.
-بی...بی...
با دستی که آزاد بود،سر الیزابت و توی بغلش گرفت و موهاش و بوسید.الیزابت هنوز یه کم گیج بود اما خوب متوجه دور و اطرافش بود.متوجه بود که توی بیمارستانه و هری با تمام وجود بغلش کرده.نفس کشیدنش درست مثل آدمایی بود که کیلومترها دوییدن و بالاخره به خط پایان رسیدن؛خسته ولی خوشحال!اون بالاخره موفق شد که برنده شه و دوباره زندگیش و بدست بیاره!

تنش کوفته بود ولی دست دیگه اش آورد بالا و موهای پسری که یک سال منتظرش بود و نوازش کرد.الیزابت هم بغض کرده بود وار روی موفقیت می خندید.
-بالاخره چشمات باز کردی...دیگه تموم شد...دیگه پیش خودمی!
-آ...ره...

پرستارا و دکتر از راه رسیدن و از هری خواستن بیرون باشه.شروع به معاینه کردن الیزابت کردن.از همه نظر اوضاع رو بررسی کردن؛چه سطح هوشیاریش چه وضعیت جسمیش...انگار نه انگار که تا همین دیشب دختر به زود دستگاها زنده مونده بود.واقعا معجزه شده بود!

یه پرستار به خانواده الیزابت زنگ زد و این خبر و بهشون داد.اونو پروژه رو ول کردن و سریع سوار ماشین شدن و خودشون رسوندن بیمارستان.باید با چشمای خودشون می دیدن!هر دو به شدت ضربان قلبشون بالا رفته بود و حسابی بغض کرده بودن.وقتی از پشت شیشه دخترشون و دیدن که نشسته و داره سؤالای دکتر و جواب میده،پاهاشون سست شد.زدن زیر گریه.از خوشحالی و بیحالی افتادن روی زمین و حسابی اشک ریختن.هری که تازه از دستشویی برگشته بود،سریع به طرحشون رفت و کمک کرد که بلند شن.بلافاصله سم و رزالی هری و به آغوش کشیدن.هر سه نفر در حال گریه بودن.دیگه انتظار تموم شده بود.مسافرشون برگشته!

همون لحظه دکتر از اتاق خارج شد و اجازه داد که پدر و مادرش الیزابت و ببینن.رزالی و سم هر دو با چشمای قرمز و خیس اما خوشحال داخل اتاق رفتن.البزابت با دیدن پدر و مادرش،با اینکه می خندید از چشماش اشک می اومد.دستاش و باز کرد.
-مامان...بابا!
سم و رزالی بدون کوچیکترین مکثی به سمت دخترشون دوییدن و اون و بغل کردن.هر سه به همچین چیزی نیاز داشتن.
-من خیلی متاسفم...خیلی متاسفم...
رزالی دست وپشت الیزابت کشید.
-دیگه اینو نگو عزیزم...
سم صورت دخترش و بوسید.
-تنها چیزی که مهمه اینکه تو الان اینجایی!پیش ما!
اونا کلی با الیزابت حرف زدن و خودشون از یک سال دلتنگی نجات دادن.

سم و رزالی از اتاق رفتن بیرون.هری کنار در روی نیمکت نشسته بود.هر دوی اونا سمتش رفتن و روبروش ایستادن.هری با دیدن اونا از جاش بلند شد.پدر و مادر هنوز چشماشون قرمز بود.سم دستش و روی شونه ی هری گذاشت.
-ممنون که ۱ سال پیش دخترمون بود.
هری بغض کرده بود.رزالی با غرولند به هری اخم کرد.
-گریه دیگه بسه پسر جون!وقت خوشحالیه!...داری میری پیشش اشکات و پاک کن!فقط لبخند!
هری در حالی که اشکاش و با انگشتاش پاک می کرد خندید و گفت:چشم خانم داوسون؛فقط لبخند!
اونا یه کم دیگه حرف زدن و از هری جدا شدن تا کارای بیمارستان مربوط به الیزابت و انجام بدن.

هری دل تو دلش نبود تا بره پیش الیزابت.نفسش و داد بیرون و در زد.در و باز کرد و با لبخند به دختری که رو به روش روی تخت نشسته بود،خیره شد.الیزابت از روی خجالت موهاش و پشت گوشش گذاشت.هری با اینکار الیزابت،قند تو دلش آب شد.با قدمای آروم رفت سمت الیزابت و دستاش و گرفت و از ته دلش اونا رو بوسید.بعد از روی شیطنت بینیش و چند بار به بینی الیزابت کشید که اینکار باعث خنده الیزابت شد.
همون موقع هری نشست روی تخت و دستاش دور کمر الیزابت حلقه کرد.بلافاصله سرش روی قفسه سینه الیزابت گذاشت و چشماش بست.
نه...نه!...اون نمی خواست بخوابه؛فقط بعد مدت ها می خواست  آرامش و تجربه کنه...توی بغل کسی که یک سال منتظرش بود تا برگرده...

[و همون طور که دیدین،اسم این فصل،بیداریه!🥰]
.
.
.
.

سلام بچه ها...
کوتاه سخن بگم و برم!
آهنگ یه مدت قرار بود Wake me up کاور Madilyn Bailey باشه ولی خب...از اول قرار به این آهنگ بود...می تونین هر دو رو امتحان کنین...
ویدیو آهنگ هم براتون اون بالا گذاشتم...
فعلا بچه ها...
FreakBita

I Lost You (Harry Styles)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt