Chapter 1,Part 5

912 99 5
                                    


جک و پدرش تعهد دادن که جک دیگه دعوا نمیکنه و دردسر درست نمیکنه.اندی هم بعد از اینکه با والدینش صحبت کردن،تعهد داد که دیگه کتک کاری نمیکنه.از نظر مدرسه همش تقصیر جک بود در صورتی که کاملا برعکس بود و جک برای کمک کردن به من اون همه کتک خورد و اونو زد.
از اون روز منو جک حسابی با هم صميمي شدیم.همه ی زنگای تفریح با هم بودیم و زنگای ناهارم سر یه میز تو سالن ناهارخوری غذا می خوردیم.راجع به خودمون و اتفاقای توی خونه و کلاس یا هم حرف میزدیم.
توی 3 تا کلاس یعنی شیمی و هندسه و زبان فرانسه با هم همکلاس بودیم.
بعد از اینکه کلی با هم حرف زدیم،فهمیدم که مادر جک مسافر یه کشتی به یه کشور آفریقایی که دقیقا یادم نیست کدومشون و گفته بود که کشتی در اثر نقص فنی غرق میشه و مادر اونم مفقود الاثر میشه؛البته خودش میگفت اینو باور نداره و حس میکنه مادرش اونا رو ترک کرده.
هرچی بیشتر میگذشت،بیشتر از جک خوشم میومد و نظرم نسبت به پسرا بیشتر بیشتر تغییر میکرد.یه جورایی ذهنیتم داشت نسبت بهشون تغییر میکرد.
یه روز داشتم پیاده از مدرسه برمیگشتم خونه.بندای کولمو با دوتا دستام گرفته بودم و حسابی تو فکر بودم.داشتم به حرفای جک که تو این مدت بهم گفته بود فک میکردم.حسابی تو فکرام غرق شده بودم.یهو یه چیزی اومد تو سرم.چیزی که اگه محققش نمیکردم حس میکردم دیگه نمیتونم اون طوری که میخوام زندگی کنم.
شروع کردم به دویدن.وقتی رسیدم اول از همه باید می رفتم سمت اتاقم.

وقتی رسیدم مامانم اومد تا بهم سلام کنه.پیشبند بسته بود و داشت آشپزی میکرد.اما من فقط در و محک پشت سرم بستم و بدون اینکه جواب سلامش و بدم یه راست رفتم طبقه ی بالا سمت اتاقم.مامانم با نگرانی جلوی راه پله وایساد و با صدای بلند گفت:عزیزم خوبی؟!
من که مشغول عملی کردن نقشه ام بودم،با صدای پر از هیجان فریاد زدم:عالی!...بهتر از این نمیشه!
مامان از روی تعجب اخم کرد.رفت توی آشپزخونه و به آشپزی کردنش ادامه داد.چند دقیقه بعد از توی اتاقم دوباره داد زدم:مامان زنگ بزن آرایشگاه و یه وقت برای من بگیر.میخوام موهام و کوتاه کنم.
با شنیدن این حرف شاخای مامانم داشت در میومد.تند تند قدم برداشت و اومد جلوی راه پله ها.
-بتی تو که تازه موهاتو کوتاه کردی؟!
-درسته...الان میخوام مدلش و عوض کنم...
-اون وقت...چه مدلی؟!
اومدم دم راه پله وایسادم با کیسه ای که با تمام زورم کشیده بودم.
-پسرونه...اینم بده به یکی...به فقیری،نیازمندی...خیریه ای...چه میدونم!
رومو اونور کردم و رفتم تو اتاقم.مامانم حسابی از حرفام جا خورد.اومد بالا.اول کیسه رو نگاه کرد.از تعجب نمی دونست چیکار کنه.اون کیسه پر بود از عروسک و اسباب بازیای من.اومد تو اتاقم.من یه کیسه برداشته بودم و داشتم لباسام و میذاشتم توش.مامانم با تعجب اول به کیسه بعد من نگاه کرد.همون طور که سرم پایین بود،فهمیدم دم در وایساده.گفتم:این کیسه هم همین طور.دیگه نمیخوامشون!
زبون مامانم بند اومده بود.نمی دونست چه مرگم شده.اومد سمتم و خواست کیسه رو ازم بگیره تا دست بردارم.
-چیکار میکنی دختر؟!اینا همشون نوئن!!
ولی نذاشتم.از دستش کشیدم.
-گفتم که نمیخوامشون...منم که نگفتم بندازی دور گفتم بده به یه مستحق.اینطوری کار خیرم کردی مامان!راستی آرایشگاه زنگ زدی؟امروز جمعسا!شاید زودتر تعطیل کنن...در ضمن این سرویس تخت خواب و کمد و اینا رو هم نمیخوام.خودم الأن میخوام سفارش یه سرویس دیگه بدم.دو_سه روز طول میکشه برسه.میخوام با پول پس اندازم بخرمش!یه سرویس هست رنگش سیاه و سرمه ایه و خیلی خفنه!اگه ببینی...
مامان نذاشت حرفم تموم شه.با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت:دست از این کارات بردار الیزابت داوسون!
از جام بلند شدم و با عصبانیت تو چشماش نگاه کردم.
-دیگه بسه..نمیخوام این الیزابت باشم...میخوام عوض شم!اون الیزابت رفت!...دیگه هم برنمیگرده!
میتونستم ترس و گنگی و تو چشماش ببینم.دندونام رو هم فشار دادم و گفتم:دیگه میخوام بی باشم!

ادامه ی قسمت پنجم
مامانم منو میشناخت.میدونست اگه بخوام یه کاری کنم دیگه هیچی جلودارم نیست.
لباسا و عروسکا رو گذاشت تو انباری تا بدا به یه خیریه بده.به آرایشگاه هم زنگ زد ولی به آرایشگر گفت که بیاد خونمون...راستش،هیچ وقت علتش و نفهمیدم که چرا اینکار و کرد.
قبل از اینکه آرایشگر بیاد،بابام زنگ زده بود تا حال مامان و منو بپرسه و مامانمم طبق معمول همیشه همه ی آمار منو گذاشت کف دست بابا.وقتی حرفای مامان تموم شد تنها چیزی که از اون طرف خط تلفن شنید صدای بوق بود.
اون خانوم اومد.من به طرف اتاقم راهنماییش کردم.نشستم رو صندلی.اونم کیفش و باز کرد و وسایلش و آورد بیرون.پیشبند و برام بست.وقتی ژورنال و بهم داد،من فقط دنبال یه مدل بودم.با دیدن چیزی که بهش نشون دادم،چشماش داشت از حدقه در میومد.
چیزی نگفت.میدونم...احتمالا میخواست منصرفم کنه که موهای بلندم و در اون حد کوتاه نکنم ولی من یه دنده بودم و کوتاه نمیومدم.
وسطای کارش که رسید،بابا رسید خونه.حسابی قیافه اش وحشت زده بود.
-کجاس رز؟
مامانم با انگشت اشاره طبقه ی بالا رو نشون داد.بابا خواست بیاد بالا ولی مامان نذاشت و به بابا فهموند که کار از کار گذشته.
وقتی کار اون زن تموم شد،خودمو تو آینه دیدم.یه گوشه ی لبم رفت بالا و لبخند زدم.ازش تشکر کردم و اونم وسایلش و جمع کرد.از پله ها رفت پایین.مامان و بابا پای پله ها ایستاده بودن.با دیدن اون خانوم ازش خداحافظی کردن.
یه نگاه به هم کردن و آروم اومدن بالا.با دیدن قیافه ی جدیدم آب دهنشونو قورت دادن.کسی که جلوشون بود،الیزابت نبود.اون دختر رفته بود؛جاش یه دختر پسرنما اومده بود.
از فردای اون روز کار منو مامانم فقط شده بود خرید لباسای جدید که بیشترشون پسرونه بود.بعضی اوقاتم از دست مامانم جیم میشدم و یه راست میرفتم سمت قسمت مردونه تا اونجا واسه خودم لباس پیدا کنم.وقتی پیدام میکرد عملا منو از اونجا میکند.
لباسای من،وسایلم،کیفم و...همه قبلا رنگی بودن و البته روشن ولی الان نصفشون مشکی بودن و بقیه هم رنگای تیره.تیپم کلا عوض شده بود.با پسرا منو اشتباه میگرفتن.
تا قبل از اومدن سرویس جدید تخت جوابم حاضر نبودم تو اتاقم بخوابم.تو اون مدت روی کاناپه میخوابیدم.
روز دوشنبه رسید.وقتی رفتم مدرسه از کنار هرکی رد میشدم،با تعجب بهم نگاه میکرد؛چه دختر چه پسر.رفتم جلوی لاکرم وایسادم.همه ی چیزای دخترونه ای که توش بود و گذاشتم تو کیسه و بعد انداختم تو سطل آشغال.بعدم وسایل و عکسای جدید و گذاشتم توش.
رفتم توی حیاط و سمت نیمکت همیشگی.جک اونجا بود و داشت دنبال یه چیزی توی کیفش می گشت.

یه بند کیفم رو کولم بود.دستام و کردم تو جیبم.متوجه حضورم شد ولی نفهمید کیم.
-چیکار داری پسر؟
پوزخند زدم و گفتم:مطمئنی داری با یه پسر حرف میزنی؟
سرش و آورد بالا.با دیدن من چشماش 4 تا شد.به خودم نگاه کردم و گفتم:نظرت؟
سرش و تکون داد و یه لبخند خاصی زد.
-عالی شدی...بی!
یه نگاهی اش کردم که توام با گنگی بود.نیشخند زد.اولین بار بود که بی صدام میکرد.
-حالا دیگه بی شدی!
.
.
نظر و رای فراموش نشه
فعلا تا قسمت ۶
FreakBita

I Lost You (Harry Styles)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin