Chapter 1,Part 4

1.3K 107 22
                                    

قبل از شروع باید دوتا از شخصیتارو بهتون معرفی کنم😁
1.Bradley Cooper as Sam Dawson
2.Isla Fisher as Rosalie Dawson
.
.
من هر روز بزرگ و بزرگتر میشدم.مامان و بابام با عشق منو بزرگ و تربیت میکردن در کوچکترین لحظات بد زندگیم پیشم بودن.حتی وقتی زمین می خوردم،پیشم بودن؛پدرم بغلم میکرد و مامانم صورتم و پاک میکرد و می بوسید و هی میگفت:چیزی نشد...چیزی نشد!...
أوایل یه جورایی دو اسمه بودنم براشون گنگ بود اما عادت کردن.واسه خود منم گیج کننده بود ولی کم کم برام عادی شد
5 سالم بود که مامانم منو کلاس باله ثبت نام کرد.پیشرفتم نسبت به سنم فوق العاده بود.وقتی معلمم ازم پیش مامانم تعریف میکرد،حسابی قند تو دل مامانم آب میشد.
بعضی اوقات شبا بعد از کلاس بابام وقتی از سر کار میومد میگفت:هی الی...بیا به بابا نشون بده امروز چی یاد گرفتی!
قبل از اینکه شروع کنم،مامانم چایی یا قهوه میاورد و می شست پیش بابا تا با هم منو تماشا کنن؛انگار من بالرین نقش اصلی"دریاچه ی قو"بودم و داشتم توی تئاتر اجرا میکردم.با هر حرکتی که انجام میدادم،کلی تشویقم میکردن و  برام دست میزدن.بعضی اوقاتم بابا برام سوت می کشید.منم مثه یه پرنسس براشون تعظیم میکردم.
تو 6 سالگی هم مامانم دلش می خواست که یه ساز یاد بگیرم.هر دو میخواستن ویولن یاد بگیرم اما خودم به گیتار علاقه داشتم.وقتی اصرارم و دیدن،دلشون نیومد ناراحتم کنن.از طرفی هم فک میکردن واسه یه دختر ویولن جذاب تره.واسه همین یه جلسه منو امتحانی ثبت نام کردن.باهام شرط کردن اگه خوشم نیومد و یاد نگرفتم باید برم ویولن یاد بگیرم.
یادمه وقتی پامو از کلاس گذاشتم بیرون،مامان و بابام پشت در کلاس منتظرم وایساده بودن.قیافه هاشون نگران بود.انگار من دکتر بودم و از اتاق عمل بیرون اومده بودم و می خواستم یه خبر ناگوار بهشون بدم.
رفتم جلوشون وایسادم.بابام گفت:خب؟
منم یه لبخند شیطانی تحویلشون دادم و شونه ها و ابرو هامو انداختم بالا.جفتشون هم زمان اخم کردن.
-من دوست داشتم
بعد دستم و کشیدم پشت سرم و گفتم:البته بهتره بگم...
سراشونو یه کم آوردن جلو.لبخند شیطنت آمیزم بزرگتر شد.
-من عاشقش شدم.

هم زمان با هم رفتن عقب.بعد به هم نگاه کردن.بلافصله رفتن تو کلاس و از معلمم پرس و جو کردن.اونم ازم تعریف کرد و گفت که تا حالا شاگردی مثه من نداشته و ندیده.از روی ناچاری شرط و پس گرفتن و من هر هفته میرفتم کلاس گیتار.
از همون اول مامانم سعی داشت موهامو بلند نگه داره.انواع و اقسام ویتامین ها و تقویت کننده ها رو به موهام میزد تا پرپشت بمونن و آسیب نبینن.وقتایی هم که منو می برد آرایشگاه حواسش جمع بود تا آرایشگر از یه حد خاصی بیشتر موهامو کوتاه نکنه.اینم بگم شستن موهای بلند و پرپشت من فوق العاده کار سختی بود؛چه وقتی مامانم منو میبرد حموم،چه وقتی که خودم یاد گرفتم حموم کنم.
از وقتی پامو گذاشتم مهد کودک دوستای زیادی پیدا کردم که همشونم دختر بودن.همیشه توی مهدکودک کلی بل هم بازی میکردیم.بعضی اوقاتم خونه ی هم می رفتیم و با فنجون و قوری و ظرف های پلاستیکیمون ادا در میاوردیم که داریم از هم پذیرایی میکنیم و چایی میخوریم.بعدشم عروسکا و باربی هامونو می آوردیم و کلی باهاشون بازی میکردیم.من عاشق دوستام بودم.اونا عالی بودن.
6 سالم بود که دیگه باید می رفتم مدرسه.خیلی خوب یادمه.مامان و بابام اشک تو چشماشون جمع شده بود.مامانم سعی میکرد گریه نکنه اما نمی شد.
-تو کی انقدر بزرگ شدی بتی؟
-الی سعی کن خوب به حرف معلمات گوش کنی.یه وقت شیطونی نکنی!
هر کدومشون یه مدل امر و نهی میکردن.امیدوارم بودم اون موقع هیچ کس توجهش به ما جلب نشده باشه.چون هر کدوم یه جور صدام میکردن و بهم تذکر میدادن.
خدا رو شکر با به صدا در اومدن زنگ من از این قضیه نجات پیدا کردم.
-خب بتی...زنگ خورد.مراقب خودت باش عزیزم.
-خوب یاد بگیر دخترم.
بعد هر کدومشون منو بوسیدن و باهام دست تکون دادن و منم به سمت کلاسم رفتم.
وقتی پامو تو کلاس گذاشتم،متوجه شدم دوستای مهد کودکم توی مدرسه ام هستن.دیگه از این بهتر نمی شد.منو دوستام 5 سال دبستان و باهم تو یه کلاس گذروندیم.هر سال بهتر از سال قبل بود.همه چی داشت خوب و بدون کوچکترین تغییری پیش می رفت تا اینکه تابستون قبل از رفتنم به سال ششم رسید

من سوار دوچرخه بودم.داشتم از کلاس گیتار بر می گشتم.خب راستش و بخواین دیگه حسابی حرفه ای شده بودم.خیلی خوش حال بودم چون معلمم بهم گفته بود که منو به عنوان یکی از نوازنده های کنسرت ماه آینده انتخاب کرده.
تندتر از همیشه پدال میزدم و میخواستم زود تر به خونه برسم.وقتی رسیدم،دوچرخه مو یه گوشه تو پارکینگ گذاشتم و رفتم سمت در.کلید و انداختم تو قفل و در و باز کردم.اومدم با صدای بلند مامان و بابام و صدا کنم تا بهشون بگم چی شده.
اما با دیدن خونه حرفم یادم رفت.لبخندم از صورتم محو شد.همون موقع مامان در حالیکه داشت با یه پارچه دستاشو پاک میکرد از توی اتاق اومد بیرون.متوجه حضور من شد.با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:سلام عزیزم...اومدی؟
بعد پارچه رو گذاشت روی میز.من خیلی حواسم به مامان نبود فقط داشتم خونه رو نگاه میکردم.مامانم وقتی منو تو اون حال دید،نگاهم و دنبال کرد.
-چیه دخترم؟
به خودم امید میدادم که دارم اشتباه فکر میکردم.
-چرا خونه این طوریه؟چرا وسایل و جمع کردین؟
آب دهنم و قورت دادم و به مامانم نگاه کردم.مامان لب پایینش و گاز گرفت.همون موقع بابا از یه اتاق دیگه اومد بیرون.کمرش و دولا راست کرد و دستاش و تو هم قلاب کرد و به سمت جلو کشید.
-آخیش!
بعد متوجه من شد.یه لبخند شیرینی بهم زد.
-اه!...نگاه کن ببین کی اینجاس...الی خانوم بابا...
من فقط به جفتشون زل زدم.مدام لب پایینم و گاز می گرفتم.لبخند از روی لب بابام محو شد.به مامانم نگاه کرد و بعد به من نگاه کرد.
-چیزی شده بابا؟چرا اینطوری نگاه میکنی؟
-چرا وسایل و جمع کردین؟
بابام به مامانم نگاه کرد.
-تو بهش نگفتی؟
مامانم برگشت و به بابام نگاه کرد.
-چیو باید بهم میگفت؟
هر دوشون هم زمان برگشتن به من نگاه کردن.بهشون نگاه کردم.یه چیز فقط تو ذهنم میومد که جواب سوالم بود اما هی به خودم امید میدادم که دارم اشتباه میکنم.
.
.
قسمت ۴ طولانیه...دو بخشش کردم
در فرصت های آینده براتون میزارم😌
به نظرم آدمای خوبی انتخاب کردم واسه مامان بابای الیزابت😆
فعلا تا اینجا داشته باشین تا قسمت بعد
فعلا...بی تا
FreakBita

I Lost You (Harry Styles)Where stories live. Discover now