| Be friends |

3.9K 738 248
                                    

لیام با ترس از خواب بلند شد و سرجاش سیخ نشست.

شوکه شده بود و حس میکرد زبونش بند اومده و نمیتونه حرفی بزنه....

دوباره یه بار دیگه اون صدای وحشتناک اومد و باعث شد این دفعه لیام بپره و روی زمین بیوفته...

داد بلندی کشید و بخاطر دردش ناله کرد... صدای خنده های ریزی میومد ، با درد بلند شد و به روبه روش نگاه کرد.

زین اونجا بود ، با یه نیشخند رو مخ عین همیشه . با قاشقی که دستش بود چندبار دیگه هم به قابلمه زد و برای لیام ابروهاشو بالا انداخت.

_ازت متنفرم زین مالیک!

لیام بلند جیغ زد و زین در جواب خندید و دوتا انگشتشو کنار ابروش گذاشت و به سمت در خروجی راه افتاد.

لیام سرشو توی دستش گرفت و با انگشتاش شقیقه هاشو ماساژ داد.

لعنت به اون... هروقت یکی اونو از خواب بلند کنه سردرد بدی میگیره و الان هم سردردش شروع شده..

پوفی کشید و از روی زمین بلند شد و پایین رفت.

دعا دعا میکرد زین توی دیدش نباشه ، چون لیامی که سردرد داره و تازه از خواب بلند شده مطمعنا یکی از ترسناکترین ادمای جهانه... جوری که حتی نمیتونین تصورش کنید!

روی صندلی نشست و مشغول خوردن پن کیکایی که روی میز بود شد.

_باشه مگی...نه مشکلی نیست... اگه کمک خواستی میتونی روی من حساب کنی

زین گفت و با لبخند گوشیشو خاموش کرد. به دیوار اشپزخونه تکیه داد و دستشو توی سینش گره زد.

_مگی امروز نمیاد

_خب؟

لیام بدون اینکه نگاش کنه گفت و یه تیکه ی بزرگ رو با چنگال داخل دهنش گذاشت.

_ناهار برام پاستا درست کن

زین با نیشخند از اشپزخونه دور شد و لیام چشاشو چرخوند و پوفی کشید.

_به من مربوط نیست !

_لطفا فلفلش زیاد باشه

زین داد زد و بعد در اتاقشو بست. لیام با حرص بهش انگشت وسطشو نشون داد و بعد از فکری که توی سرش بوجود اومد ، لبخند شیطانی زد و دستاشو بهم مالید.

_یه ناهاری برات درست کنم مالیک...

▪▪▪

لیام شمعای روی میزو روشن کرد و بشقاب خودشو زین رو گذاشت.

به سمت پاستا رفت که اونو توی دوتا ظرف ریخته بود و روشو با سویا و مواد دیگه خیلی وسوسه انگیز تزیین کرده بود.

به اطراف نگاه کرد و اون دارویی که توی جیبش بود رو اروم در اورد.

لبشو گاز گرفت و دوقطره از اونو روی پاستای زین ریخت . ریز ریز خندید و درشو بست و دوباره توی جیبش گذاشت....

I'm Not Yours {ziam}Where stories live. Discover now