| Disney land |

4.9K 631 431
                                    

زین اروم در اتاق لیامو باز کرد و داخل شد. صبح بود و لیام هنوزم بیدار نشده بود...پس زین تصمیم گرفت خودش اینکارو بکنه . بااینکه همیشه ، این لیامه که زینو با سرصداها و جیغ جیغ های کرکننده اش بیدار میکنه...

اروم داخل رفت و بالای تختش ایستاد . با دیدن اون پسر که بین ملافه ها و بالشت هاش گم شده بود ، بی اراده لبخندی زد.

موهای فرش روی بالشتش ریخته بود و لباش یکم از هم باز مونده بود و سینش مرتب بالا پایین میشد...لباس بتمنی تنش بود و پایین شلوار سفیدش با باب اسفنجی های پس زمینه اش تا روی زانوش بالا رفته بود و یه بالشت ، بین پاهاش بود و یکی دیگه رو محکم بغل کرده بود .

زین آروم خم شد . لبخند زد و بی اختیار موهای روی پیشونیشو کنار زد و زیرلب چیزی زمزمه کرد... :

_مخلوق زیبا ... (sweet creature )

لیامو چندبار اروم تکون داد . لیام بدون اینکه چشماشو باز کنه دستشو پس زد و بعد از اینکه دماغشو با غرغرهای زیرلبیش خاروند ، بالشت توی بغلشو توی صورت زین پرت کرد.

زین نفس عمیقی کشید و با حرص بالشتو از روی صورتش برداشت . سعی کرد لبخند ساختگی بزنه...امروز قرار بود اونو لیام به مناسبت نرفتنش جشن بگیرن و دلش نمیخاست هیچ چیز خرابش کنه...

البته لیام دو شب پیش حسابی برای خودش جشن گرفته بود ! تا نزدیکای 3 صبح ، صدای گولومب گولومب سرسام آور آهنگ های رپ و هیپ هاپ بود که از توی اتاق لیام میومد و بدتر از اون ، خود جیغ های دیوونه کننده ی لیام... زین میتونست قسم بخوره خونه با هر پرشی که لیام بخاطر رقص میکرد تکون میخورد !

اون مجبور شد دوشب رو ، درحالی بخوابه که بالشتشو روی سرش فشار میده و سعی میکنه یکم ارامش و سکوت بدست بیاره...خدا میدونه که چندبار خودشو کنترل کرد تا همون لحظه سمت اتاقش نره و یقه ی لباسشو نگیره و هیکل ظریفشو با شدت از روی بالکن اتاقش پرت نکنه...

_لیام بلندشو...

زین یکم تکونش داد و چیزی که دریافت کرد ، دست لیام بود که بالا اومد و توی صورتش خورد... دندوناشو روی هم سابید و دست اونو از صورتش پرت کرد.

_لیام ! بلند شو !

صداش بالاتر رفته بود و لحنش هشدار دهنده . لیام یکم تکون خورد و ملافشو روی سرش کشید.

_تو اونی هستی که همیشه بخاطر اینکه با جیغ جیغ هام بیدار میشی باهام بحث میکنی...اتاق فاکینگمو ترک کن مالیک !

زین دندون قروچه ای کرد و ابروهاشو توی هم برد . چطور نوجوونای اون زمان انقدر بی ادب بودن؟! زین حتی یادش میاد وقتی همسن لیام بود اعتقاد داشت که بچه هارو لک لک ها از طرف خدا میارن !

با دستش ملافه رو از روی لیام برداشت و قبل از اینکه لیام اعتراض کنه ، این زین بود که اونو از روی تخت هل داد.

I'm Not Yours {ziam}Where stories live. Discover now