صبح لیام با حس اینکه یک نفر دستشو دور بدنش محکم تر کرد بیدار شد و ناله ی خفیفی از دهنش خارج شد.
سرش توی یه چیز سفت که به طرز عجیب و دوست داشتنی گرم و نرم بنظر میرسید فرو رفته بود و احساسش نسبت به پاهاش ، این بود که انگار یکی اونارو قفل کرده بود...
چشماشو به زور باز کرد و اولین چیزی که دید ، یه لب قرمز و دوتا بال اطرافش بود. همین برای اینکه لیام همه چیزو به یاد بیاره کافی بود.
اروم یکم خودشو عقب کشید ، نمیخاست فرد روبه روشو بیدار کنه .
نفس عمیقی کشید وقتی بالاخره تونست یکم خودشو از بدن گرم زین دورتر کنه . ولی بعدش ، زین بین خواب غرغر کرد و اونا محکمتر فشار داد.
لیام ریز ریز خندید. مطمعنا دلش میخاست هرصبح یه همچین چیزیه ببینه .
لبخند زد و به اون مژه های پرپشت اون پسر نگاه کرد...بااینکه اونا برای یه پسر زیادی بنظر میومدن ، ولی فوق العاده حصار خوبی برای چشم های طلایی زین بودن...
جوری که لباش یکم از هم بازه و نفس هاش اروم خارج میشه و موهاش که روی پیشونیش ریختن...لیام واقعا دلش میخاد از خدا بابت خلق اون خدای زیبایی تشکر کنه !
اروم دستشو توی جیب پشتیش برد و گوشیشو به زور در اورد. روشنش کرد و با کمترین فاصله از صورت زین ، یه عکس ازش گرفت. مطمعنا این عکس یکی از زیباترین عکسای دنیا بود.
وقتی دید خواب زین خیلی عمیقه ، اروم دستشو سمت موهاش برد. یکم تردید داشت ، ولی بااین حال دستشو توی موهاش برد و اروم روشون کشید. از حسی که موهای لخت و صاف اون پسر بهش داد لبخند زد.
همیشه دلش میخاست دستشو توی موهای اون ببره...مخصوصا وقتایی که حرص میخوره یا عصبانی میشه و جلوی صورتش میریزن... تک خنده ی نسبتا بلندی از دهنش خارج شد.
وقتی زین تکون ریزی خورد ، لیام دستشو سریع پس کشید و چشاشو بست . میتونست حس کنه که زین چشمشاشو باز کرده و داره نگاهش میکنه...ضربان قلبش بالا رفت.
چیز بعدی که لیام فهمید ، این بود که روی پیشونیش ، دقیقا جایی که چنددقیقه پیش لبای زین بود ، میسوخت.
زین پاهاشو از توی پاهای لیام در اورد و روشو اونور کرد. لیام وقتی مطمعن شد که اون دیگه خوابیده ، چشماشو باز کرد و با بهت به پشت زینی که دورش پتو بود نگاه کرد.
دستشو اروم بالا اورد و روی پیشونیش گذاشت. انگار هنوزم جای لبای زینو حس میکرد...
لبشو گاز گرفت که همونجا بلند جیغ نزنه . از سرتخت بلند شد و پاورچین پاورچین از اتاقش بیرون اومد و درو بست.
از پله های راه پله سر خورد و پایین پرید. مشتشو توی هوا پرت کرد و جیغ کشید.
_همینه بچ ! اون منو بوسید ! خدایا پیشونیمو بوسید ! گاش !
YOU ARE READING
I'm Not Yours {ziam}
FanfictionHighest ranking : #2 in Fanfiction _تو متعلق به منی +اشتباه میکنی . من متعلق به تو نیستم . من متعلق به هیچکس نیستم !