| New rules |

4.9K 686 326
                                    

صبح لیام با حس اینکه یک نفر دستشو دور بدنش محکم تر کرد بیدار شد و ناله ی خفیفی از دهنش خارج شد.

سرش توی یه چیز سفت که به طرز عجیب و دوست داشتنی گرم و نرم بنظر میرسید فرو رفته بود و احساسش نسبت به پاهاش ، این بود که انگار یکی اونارو قفل کرده بود...

چشماشو به زور باز کرد و اولین چیزی که دید ، یه لب قرمز و دوتا بال اطرافش بود. همین برای اینکه لیام همه چیزو به یاد بیاره کافی بود.

اروم یکم خودشو عقب کشید ، نمیخاست فرد روبه روشو بیدار کنه .

نفس عمیقی کشید وقتی بالاخره تونست یکم خودشو از بدن گرم زین دورتر کنه . ولی بعدش ، زین بین خواب غرغر کرد و اونا محکمتر فشار داد.

لیام ریز ریز خندید. مطمعنا دلش میخاست هرصبح یه همچین چیزیه ببینه .

لبخند زد و به اون مژه های پرپشت اون پسر نگاه کرد...بااینکه اونا برای یه پسر زیادی بنظر میومدن ، ولی فوق العاده حصار خوبی برای چشم های طلایی زین بودن...

جوری که لباش یکم از هم بازه و نفس هاش اروم خارج میشه و موهاش که روی پیشونیش ریختن...لیام واقعا دلش میخاد از خدا بابت خلق اون خدای زیبایی تشکر کنه !

اروم دستشو توی جیب پشتیش برد و گوشیشو به زور در اورد. روشنش کرد و با کمترین فاصله از صورت زین ، یه عکس ازش گرفت. مطمعنا این عکس یکی از زیباترین عکسای دنیا بود.

وقتی دید خواب زین خیلی عمیقه ، اروم دستشو سمت موهاش برد. یکم تردید داشت ، ولی بااین حال دستشو توی موهاش برد و اروم روشون کشید. از حسی که موهای لخت و صاف اون پسر بهش داد لبخند زد.

همیشه دلش میخاست دستشو توی موهای اون ببره...مخصوصا وقتایی که حرص میخوره یا عصبانی میشه و جلوی صورتش میریزن... تک خنده ی نسبتا بلندی از دهنش خارج شد.

وقتی زین تکون ریزی خورد ، لیام دستشو سریع پس کشید و چشاشو بست . میتونست حس کنه که زین چشمشاشو باز کرده و داره نگاهش میکنه...ضربان قلبش بالا رفت.

چیز بعدی که لیام فهمید ، این بود که روی پیشونیش ، دقیقا جایی که چنددقیقه پیش لبای زین بود ، میسوخت.

زین پاهاشو از توی پاهای لیام در اورد و روشو اونور کرد. لیام وقتی مطمعن شد که اون دیگه خوابیده ، چشماشو باز کرد و با بهت به پشت زینی که دورش پتو بود نگاه کرد.

دستشو اروم بالا اورد و روی پیشونیش گذاشت. انگار هنوزم جای لبای زینو حس میکرد...

لبشو گاز گرفت که همونجا بلند جیغ نزنه . از سرتخت بلند شد و پاورچین پاورچین از اتاقش بیرون اومد و درو بست.

از پله های راه پله سر خورد و پایین پرید. مشتشو توی هوا پرت کرد و جیغ کشید.

_همینه بچ ! اون منو بوسید ! خدایا پیشونیمو بوسید ! گاش !

I'm Not Yours {ziam}Where stories live. Discover now