Unedite
_اون هنوز اون داخله لویی...
هری با بغض گفت و چندبار دیگه به در اتاقش زد تا بتونه از حال دوستش باخبر بشه .
دوستی که دیشب آخر شب و با چشمای پف کرده و قرمزش و حال خرابش پیشش اومده بود و تنها چیزی که بهش گفته بود این بود که میتونه شبو پیشش بمونه یا نه...
هری واقعا نگرانش شده بود . صدای گریه ها و هق هق های لیام تا صبح میومد و هنوزم تموم نشده ، فقط اروم تر شده ...
_ خدایا لعنت بهت زین ! معلوم نیست باهاش چیکار کرده
_من از زین بدم میاد
هری گفت و چونش دوباره لرزید . توی تمام سال های دوستیشون هیچوقت لیامو تا این حد آشفته و پریشدن ندیده بود و حالا از مسببش ، واقعا عصبانی بود .
_اینطور نیست هری...اون آدم بدی نیست . ما نمیدونیم چه اتفاقی بینشون افتاده پس بهتره زود قضاوت نکنیم
هری سرشو تکون داد با اینکه میدونست لویی نمیتونه از پشت تلفن ببینتش .
_سعی کن بری داخل و یکم باهاش حرف بزنی...بهت زنم میزنم فرفری
لویی قطع کرد و هری گوشیشو خاموش کرد و به در بسته ی اتاقش نگاه کرد . بی فایده بود ، ولی دوباره در زد . و دوباره هم هیچ جوابی دریافت نکرد
با ناراحتی روی مبل نشست و به در بست اتاقش خیره شد...
▪▪▪
صدای باز شدن در اصلی اومد و بعد صدای مگی ، که انگار داشت با یکی حرف میزد ولی زین خسته تر اونی بود که چشماشو باز کنه .
_از سرجات بلند شو کونی احمق !
صدای داد لویی اومد و بعد بالشتی که با سرعت توی کله ی زین فرود اومد . زین ناله ای از روی درد کرد و بعد از سرجاش بلند شد و با چشمای نیمه بازش به اون نگاه کرد .
_این وقت صبح چی میخای لو ؟
زین گفت و دستشو توی موهاش برد و سرشو خاروند و بعد به ساعت نگاه کرد.
_تو واقعا انقدر راحت خوابیده بودی ؟ مسیح زین تو اصلا احساس داری؟
لویی گفت و با دستش روی صورتش زد همونطور که تند تند طول اتاق زینو طی میکرد . زین با گیجی صبحگاهیش بهش نگاه کرد .
_اتفاقی افتاده؟
زین پرسید و پشت گردنشو خاروند . به لویی نگاه کرد که دهنش بازمونده بود و دستاش مشت شده بود .
_خدایا خدایا خدایا ! زین داری کاری میکنی با دستای خودم خفت کنم ! داری میپرسی چه اتفاقی افتاده؟
YOU ARE READING
I'm Not Yours {ziam}
FanfictionHighest ranking : #2 in Fanfiction _تو متعلق به منی +اشتباه میکنی . من متعلق به تو نیستم . من متعلق به هیچکس نیستم !