| I hate you |

4.7K 707 267
                                    

Unedite

_مگی ! من اون سوپو با قاشق نمیخورم !

لیام بااخم گفت. دستاشو توی سینش جمع کرد و به پشت صندلیش تکیه داد و نگاهشو از مگی برگردوند.

مگی با بیچارگی پیشونیشو ماساژ داد و آه عمیقی کشید.

_من واقعا نمیدونم باید چیکار کنم !

اروم گفت و چشاشو مالید. بخاطر اینکه بلد نبود خوب اینگلیسی حرف بزنه یکم مشکل داشت ولی به هرحال گفتش. زین بهش میگه که حسابی به اون پسر غرغروی مریض رسیدگی کنه و از این طرف این پسر بچه واقعا لجبازی میکنه...

لیام چیزی نگفت و بیشتر اخماشو توی هم برد. مگی به ظرف سوپ جوی داغی که جلوی لیام بود و تقریبا دست نخورده بود نگاه کرد. سوپش واقعا گرم و لذید بنظر میرسید و اصلا نمیتونست دلیل اینکه چرا لیام نمیخاد اونو بخوره رو بفهمه.

_مشکل چیه؟

زین گفت و اروم وارد اشپزخونه شد. باعث شد لیام بیشتر اخم کنه و دستاشو محکم تر توی هم فشار بده. زین بهش نگاه کرد و سوالی ابروشو بالا انداخت و بعد به مگی نگاه کرد.

_من نمیدونم آقا... ایشون سوپی که براشون درست کردم رو نمیخورن

مگی با ناراحتی که توی صداش مشهود بود گفت. زین به لیام نگاه کرد و بدون اینکه نگاشو از روی اون برداره ، اروم برای مگی سرشو تکون داد.

_خیلی خب . بسپارش به من. به بقیه ی کارات برس

مگی بعد از اینکه سرشو تکون داد از اشپزخونه بیرون رفت و اون دوتا رو تنها گذاشت. زین روبه روی لیام نشست و دستاشو روی میز توی هم گره زد.

_خب لیام...دلیل اینکه این سوپو نمیخوری چیه؟

زین با جدیت پرسید و باعث شد بالاخره لیام بهش نگاه کنه. شبیه پدرایی به نظر میرسید که میخان به زور به بچه ی مریضشون یه شربت بدمزه بدن ، ولی تنها فرقش این بود که نه اون بچه بود و نه زین پدرش. حتی سوپ مگی هم بدمزه نبود.

_من حالم خوب شده... دیگه نیازی بهش ندارم

بعد از اینکه این حرفو زد ، چندتا سرفه ی خشک پشت سرهم کرد و باعث شد زین با قیافه ای که توش داشت کاملا لیامو مسخره میکرد و بهش نیشخند میزد نگاش کنه.

به هیچ وجه دلش نمیخاست به زین بگه که از قاشق میترسه...ممکنه زین میسخرش کنه ، بهش بخنده و بااون دستش بندازه .

_دارم میبینم که 'حالت خوب شده'...زودباش پسر بخورش

بهش کنایه زد و ظرفو جلوتر هل داد. لیام به سوپی وه از روش بخار بلند میشد و خیلی هم وسوسه کننده بنظر میرسید نگاه کرد ، ولی بعدش نگاهش به قاشق توش افتاد و اخماشو دوباره توی هم برد.

از سرجاش بلند شد. به سمت کابینت رفت و بهش تکیه داد. اونکه نمیتونست سوپو با چنگال بخوره... قاشقم که هیچی .

I'm Not Yours {ziam}Where stories live. Discover now