زین روی تختش دراز کشیده بود. ارنجشو روی سرش گذاشته بود و سینش اروم بالا پایین میشد.
سرش به طرز افتضاحی از دیروز درد میکرد و با وجود اتفاقاتی هم که پیش اومده بود ، حس میکرد هرلحظه ممکنه کلش منفجر بشه...
تنها چیزی که از دیروز توی ذهن میچرخید ، فقط یه چیز بود :
"لیام میخاد بره!"
اون پسر...واقعا داره زینو ترک میکنه؟
زین ناله کرد و دستاشو روی شقیقه هاش گذاشت و اونارو یکم ماساژ داد . میتونست نبضشونو زیر انگشتاش حس کنه .
مگه قرارشون از اول همین نبود ؟ اینکه فقط تا وقتی که حالش خوب بشه پیش زین بمونه . مگه زین نمیخاست هرچه زودتر اون بره ؟ زین واقعا اینو میخاست...؟ معلومه که نه !
زین پیش اون پسر...میتونست حس کنه که کنار اون ، خود واقعیشو نشون میده ، نه زین مالیک خواننده و مدل معروفی که همه فقط از روی یه سری فکت میشناسنش !
گوشیش زنگ خورد . با بی میلی از سرجاش بلند شد و با دیدن اسم لویی ، چشماشو چرخوند. اصلا حوصلشو نددشت ولی بااین حال ، دکمه ی تماسو کشید .
_معلوم هست چه غلطی داری میکنی زین؟
لویی داد زد و زین گوشیو یکم از گوشش فاصله داد .
_سرم درد میکنه لو...
صداش خسته بنظر میرسید و این مطمعنا بخاطر این بود که از دیروز تا حالا فقط 3 ساعت خالص خوابیده بود .
_حقیقت نداره مگه نه؟ اون پسره که قرار نیست بره؟
صداش یکم اروم تر شده بود ولی هنوزم داشت داد میزد . زین دندوناشو روی هم سابید .
_تو از کجا فهمیدی؟
زین گفت و لویی پشت خط ساکت شد .
_زیاد مهم نیست .بهم بگو...اون که نمیخاد بره ؟
زین دستشو روی پیشونیش گذاشت و ناله کرد . دوباره روی تخت دراز کشید .
_چرا...اتفاقا اون قراره بره .
حس کرد سرش دوباره به طرز فجیعی تیر کشید. چشماشو بست .
_من نمیتونم درکت کنم زی...تو باید جلوشو بگیری
_باید چه دلیلی برای موندنش پیدا کنم؟
زین فوری گفت و اخماشو توی هم برد.
_خودت... تو خودت میتونی یه دلیل باشی . تو واقعا احمقی زین....یه احمق به تمام معنا ! توی این چندسال ، من بالاخره دیدم که تغییر کردی ، دیدم که خوشحالی و میتونی از ته دل بخندی . میتونم برق چشماتو ببینم وقتایی که از اون برام صحبت میکنی... اگه بزاری بره ، من لویی تاملینسون قسم میخورم که دیگه هیچ دوستی با تو ، زین جواد مالیک نداشته باشم !
أنت تقرأ
I'm Not Yours {ziam}
أدب الهواةHighest ranking : #2 in Fanfiction _تو متعلق به منی +اشتباه میکنی . من متعلق به تو نیستم . من متعلق به هیچکس نیستم !