_لویی من واقعا گیجم !
زین گفت . ارنجاشو روی زانوهاش گذاشته بود و سرشو توی دستاش گرفته بود . بعد از اینکه یک روز از اون اتفاق گذشت ، وقتی صبح از خواب بیدار شد اولین کاری که کرد اومدن به خونه ی لویی بود و در اخر ، لویی در حالیکه فقط با یه باکسر و قیافه ی وات د فاک و شلخته ای که مشخص بود تازه از خواب بیدار شده درو براش باز کرد...
لویی درهرشرایط دیگه ای ، مطعمنن انقدر سرش غرغر میکرد که اخرش زین خسته میشد و میرفت ولی الان ، مسئله فرق داشت . قیافه ی بهترین دوستش ، در یک کلمه داغون بود !
زیر چشماش پف داشت و توشون ، رگه های قرمزی بود که نشون میداد شب خوبی نداشته . نصف پایین پیرهنش توی شلوارش بود و این برای زینی که تیپش براش یکی از مهم ترین چیزا بود ، یعنی فاجعه !
_واقعا؟! تو عین یه بچ میخاستی ببوسیش و بعد وقتی دوست دختر درازت اومد ازش خواستی بره؟
لویی با مسخرگی گفت. زین ناله ی کوتاهی کرد و سرشو تکون داد.
لویی میدونست که یک چیزی این وسط اشتباهه . زین هیچوقت برای یه بوسه ی ساده که بهم خورده باشه توی همچین حالتی نمیوفته . بالاخره اونا 3 سال تمام بهترین دوستای همن و این باید یه مزیتی براش داشته باشه...
_اوه زین...اون واقعا باهات خوب رفتار کرده ! اگه من بودم مطمعن نیستم که دماغت سالم میموند یا نه .
لویی تک خنده ای کرد و دستشو پشت سرش گره زد. زین پوفی کشید.
لویی از سرجاش بلند شد و اروم کنار دوستش نشست و دستشو روی شونه اش گذاشت.
_زین...نمیخای بهم بگی چی درمورد اون پسر متفاوته؟
زین سرشو از توی دستش در اورد و به چشمای جدی لویی نگاه کرد. اب گلوشو قورت داد.
_من...من نمیدونم لو... همه چیز درمورد اون متفاوت بنظر میرسه . طرز لباس پوشیدنش ، موهاش ، اجزای صورتش ، گاد اون واقعا فوق العادست !
لویی جلویی خنده اش رو گرفت. زین رو تابه حال اینقدر دستپاچه ندیده بود و این داشت براش جالب میشد.
_پسر...فک کنم واقعا گیر افتادی
زین سرشو تکون داد و به مبل تکیه داد و به روبه روش خیره شد.
_اوایل که اومده بود زیاد جدیش نگرفتم...یه تینیجر پر سروصدا و اعصباب خوردکن . ولی الان... واقعا حس میکنم نمیتونم روزمو شب کنم اگه وقتی از استدیو برمیگردم اونو نبینم که داره به مگی کمک میکنه یا با غرغر شبکه های تلویزیون رو جابه جا میکنه... سعی کردم خودمو یکم ازش دور نگه دارم ، ولی این مضخرف ترین بود چون احساس میکنم اینطوری بیشتر بهش گرایش پیدا کردم
لویی سرشو تکون داد و با دقت به تک تک حرفای دوستش گوش کرد. زین بی احساس و پوکر و همیشه رومخ حالا داشت تغییر میکرد و دلیلش هم پسری بود که چندوقتی توی خونش زندگی میکرد و هیچجوره هم درمقابل زین مالیک بزرگ کم نمیاورد .
YOU ARE READING
I'm Not Yours {ziam}
FanfictionHighest ranking : #2 in Fanfiction _تو متعلق به منی +اشتباه میکنی . من متعلق به تو نیستم . من متعلق به هیچکس نیستم !