Chapter2

354 27 2
                                    


بعد از خريد كردن از شهر كتاب بيرون اومدم و به ساعتم نگاه كردم، ساعت ٤ بعد از ظهر بود و بِه خودم اومدم و فهميدم كه غذا نخوردم.
واااااااي خدايا من اين شهر رو خوب نميشناختم پس مجبور بودم از اين و اون پرس و جو كنم تا به ي رستوران برم، ازيك مرد مسن پرسيدم و اون گفت كه در چهار راه بعدي رستورانِ خوبي هست و اون گفت كه استيك هاش و پاستا هاش حرف نداره.
منم كه وَقتي اسم پاستا و استيك مياد كور و كَر ميشم
پس يه تاكسي گرفتم چون وسيله هاي اي كه توي دستم بودن زياد بود و نميتونستم راه برم.
به اون رستوران رسيدم
بالاي اونجا نوشته بود:
رستوران ايتاليايي🇮🇹
با اشتياق بِه داخل رفتم و يك ميزي كه دوتا صنداي داشت رو انتخاب كردم
تا نشستم گارسون برام شراب سفيد أورد
ازش تشكر كردم و گفتم كه يكي أز بهترين استيك ها و پاستا هاش رو برام بياره
گارسون رفت، من چون هنوز ١٨ سالم نشده بود لب به شراب نميزدم و اونو از جلوي دستم دور كردم.
به أطرافم نگاه كردم و يك دختر و پسر توجه منو جلب كردن.
اولش از اون پسره خوشم اومد ولي چون دوست دختر داشت نگاهم رو ازش بر داشتم،
ولي باز كنجكاو بودم و بهشون نگاه انداختم،
پسره دستاي دختره رو گرفت توي دستش كه يك آن صداي رعد و برق باعث شد از جام بپرم
نميدونم چرا ولي دوباره برگشتم به پسره و دختره نگاه كردم كه اونا فيس تو فيس شدن
از حرصم نميدونم براي چي ولي اعصبام خورد شد و سرمو انداختم توي گوشيم و رفتم توي اينستا،
تا گوشي رو روشن كردم گارسون اومد و غذا رو گذاشت روي ميز،
من از ناراحتي عين گاو شروع كردم بِه خوردن.
وَقتي غذام تموم شد رفتم دم صندوق و بعد از پرداخت بهشون نگاه كردم داشتن بگو بخند ميكردن كه من هم بهشون پوز خند زدم و راه افتادم،
بعد از نيم ساعت به خونه رسيدم،
خوشحال بودم كه فردا دبيرستان  شروع ميشد
چون برام يك دوره ي جديد بود و بيشتر از اين خوشحال بودم كه فردا دوست پيدا ميكنم و ديگه لازم نيست كه تنهايي به خريد برم،
يهو بابام اومد و در اتاقم رو باز كرد و منو براي شام صدا كرد
رفتم پايين و نشستم سر سفره كه مرغ شكم پر داشتيم
و من چون به همين تازگي ناهار ( يا به گونه اي شام) خورده بودم ديگه ميل به خوردن نداشتم ولي به خاطر اينكه
مامان ناراحت نشه سالاد كشيدم و مشغول شدم،
ما خانواده اي تغريبا ساده بوديم و پدرم كارمند بود و اونو به اين شهر انتقال داده بودن
و ماهم مجبور شديم به اين شهر بيايم.
وقتي غذام تموم شد به اتاقم اومدم و يهو با ديدن شلوار دمپا ام كه امروز توي بارون توي گِل
ها رفتم ناراحت شدم،
چون ياد أون پسره افتادم،
نميدونم فكر كنم ازش خوشم اومده بود

Highschool Where stories live. Discover now