بعد از خريد كردن از شهر كتاب بيرون اومدم و به ساعتم نگاه كردم، ساعت ٤ بعد از ظهر بود و بِه خودم اومدم و فهميدم كه غذا نخوردم.
واااااااي خدايا من اين شهر رو خوب نميشناختم پس مجبور بودم از اين و اون پرس و جو كنم تا به ي رستوران برم، ازيك مرد مسن پرسيدم و اون گفت كه در چهار راه بعدي رستورانِ خوبي هست و اون گفت كه استيك هاش و پاستا هاش حرف نداره.
منم كه وَقتي اسم پاستا و استيك مياد كور و كَر ميشم
پس يه تاكسي گرفتم چون وسيله هاي اي كه توي دستم بودن زياد بود و نميتونستم راه برم.
به اون رستوران رسيدم
بالاي اونجا نوشته بود:
رستوران ايتاليايي🇮🇹
با اشتياق بِه داخل رفتم و يك ميزي كه دوتا صنداي داشت رو انتخاب كردم
تا نشستم گارسون برام شراب سفيد أورد
ازش تشكر كردم و گفتم كه يكي أز بهترين استيك ها و پاستا هاش رو برام بياره
گارسون رفت، من چون هنوز ١٨ سالم نشده بود لب به شراب نميزدم و اونو از جلوي دستم دور كردم.
به أطرافم نگاه كردم و يك دختر و پسر توجه منو جلب كردن.
اولش از اون پسره خوشم اومد ولي چون دوست دختر داشت نگاهم رو ازش بر داشتم،
ولي باز كنجكاو بودم و بهشون نگاه انداختم،
پسره دستاي دختره رو گرفت توي دستش كه يك آن صداي رعد و برق باعث شد از جام بپرم
نميدونم چرا ولي دوباره برگشتم به پسره و دختره نگاه كردم كه اونا فيس تو فيس شدن
از حرصم نميدونم براي چي ولي اعصبام خورد شد و سرمو انداختم توي گوشيم و رفتم توي اينستا،
تا گوشي رو روشن كردم گارسون اومد و غذا رو گذاشت روي ميز،
من از ناراحتي عين گاو شروع كردم بِه خوردن.
وَقتي غذام تموم شد رفتم دم صندوق و بعد از پرداخت بهشون نگاه كردم داشتن بگو بخند ميكردن كه من هم بهشون پوز خند زدم و راه افتادم،
بعد از نيم ساعت به خونه رسيدم،
خوشحال بودم كه فردا دبيرستان شروع ميشد
چون برام يك دوره ي جديد بود و بيشتر از اين خوشحال بودم كه فردا دوست پيدا ميكنم و ديگه لازم نيست كه تنهايي به خريد برم،
يهو بابام اومد و در اتاقم رو باز كرد و منو براي شام صدا كرد
رفتم پايين و نشستم سر سفره كه مرغ شكم پر داشتيم
و من چون به همين تازگي ناهار ( يا به گونه اي شام) خورده بودم ديگه ميل به خوردن نداشتم ولي به خاطر اينكه
مامان ناراحت نشه سالاد كشيدم و مشغول شدم،
ما خانواده اي تغريبا ساده بوديم و پدرم كارمند بود و اونو به اين شهر انتقال داده بودن
و ماهم مجبور شديم به اين شهر بيايم.
وقتي غذام تموم شد به اتاقم اومدم و يهو با ديدن شلوار دمپا ام كه امروز توي بارون توي گِل
ها رفتم ناراحت شدم،
چون ياد أون پسره افتادم،
نميدونم فكر كنم ازش خوشم اومده بود