ميخواستم زياد بهش توجه نكنم
و همين كارم كردم
بهم نزديك شد و جلو اومد ، جلو اومد، هي جلوميومد و
من ديگه داشتم نگران ميشدم ولي سرمو بلند نكردميهو كه ديگ خيلي بهم نزديك شدم فهميدم كه اومده بطريه ابش كه بغل من بوده رو برداره
وات د فاك:/
واقعا خودمو قهوه اي كردم:/نايل:" براي زنگ بعدي آماده اي؟؟"
من:"تقريبا؟"
نايل: "موفق باشي"
اينو گفت و رفت. منم شروع كردم به ادامه ي خوندمكم كم ساعت داشت ٩ ميشد و من ديگه لباسامو پوشيده بودم
رفتم روي صحنه و شروع كردم به اجرا كردن نقشم
چونكه خمير و وسايل كيك پزي نداشتيم خودمو با تميز كردن ميز مشغول كردم" داشتم ميز رو تميز ميكردم كه حس كردم يه پسر جوون با موهاي بلوند وارد مغازه شد.
توجهمو جلب كرد ولي براي اينكه زياد ضايع نباشه بهش نگه نميكردم"كارگردان: " آنا تو چرا اينقدر به نايل خيره اي. اينو بدون اون الان اينجا مثل دوست پسرت نيست كه داري خوشگليشو تحصين ميكني."
اينارو با لحن جدي ميگفت و من صداش بلند بلند خنديدن نايل رو شنيدم.من:" نه آقا من...."
كارگردان:"آنا بحث نكن و به كارت ادامه بده"اوفي كشيدم و برگشيدم به نايل نگاه كردم و ديدم كه ابروهاشو برام بالا انداخت
دلم ميخواست برم و بزنم تو صورتش. ولي از حق نگذريم. واقعا جذاب شده بود
يه لباس مشكي و از روش يه كت بادمجوني پوشيده و بود و واقعا بهش ميومد"دوباره اون قسمت و اجرا كردم و مثلا فرداي اون روز شد و اين روند هي تكرار ميشد و هروز اون پسر ميومد مغازه و همش به من نگاه ميكرد و من اصلا بابت اين قضيه راحت نبودم
يه روز كه ديدم خيلي داره بهم نگاه ميكنه رفتم و بهش گفتم:
دختر: "هي آقا چيه؟؟!! چرا هر روز اينجايي و كاره ننو نظارت ميكني؟؟؟؟"مدير مغازهِ هم وايستاده و بود تا ببينه چه اتفاقي افتاده
پسر: "آمممم.....خودت كيك و درست ميكني ديگ؟؟؟"
دختر:" شما به جز من كسي ديگه اي رو هم ميبينيد؟؟؟
پسر:" خب پس اون موي تو بود تو كيك من"(ديدم كه داره بهم پوزخند ميزنه و من يه لحظه يه كاري كردم كه اشك تو چشمام جمع بشه و بعد گفتم)
دختر: "مو؟؟؟موي من؟؟؟؟"
پسر:" نه پس موي ديك من"(اون لحظه واقعا حالم از نايل بهم خورد. يني چي موي ديكم!؟؟ دوست دخترش بدش نمياد؟؟؟ ولي با اين حال مجبور بودم به داريم ادامه بدم و چيزي نگم)
مدير فروشگاه كه نقششو جيمز بازي ميكرد(جيمز سال سومي بود كه درشت هيكل بود و ته ريش داشت و واقعا به اين نقش ميومد)
مدير: (روبه نايل): " خيلي ممنونم آقا كه اين بي مسئوليته كاركنانم رو تذكر داديد و از الان به بعد اون اخراجه"
نايل:" ن...نه"
ولي كار از كار گذشته بود و اون منو اخراج كرده بود.
**
مثلا چند روز از اون روز كه من اخراج شدم و نايل بهم گفت كه اون يه شوخي بود و از من خوشش اومده ميگذشتاون پسر واقعا از كن خوشش اومده و بود و ميخواست باهام دوست بشه
**
چند هفته از روزي كه من با نايل دوست شدم ميگذشت و ي روز كه باهم رفته بوديم بيرون نايل جلوم زانو زد و از من خواستگاري كرد "كارگردان:" خب تو اين قسمت آنا تو بايد با گريه به نايل جواب بدي و بپرس بغلش و ببوسيش"
مضطرب شده بودم وگفتم:" لپش ديگه؟؟؟"
كارگردان: "جدي كه نميگي؟؟؟ لبش رو دارم ميگم"
من:" عمرا اگه من اينكارو بكن"چشم غره اي رفتم و نشستم.
كارگردان:" خب اگه اينطوريه من يه مدير ميگم كه ٣ نمره از رياضيت كم كنه"من: "وات د فاك؟؟؟؟ تئاتر چه ربطي به رياضي داره؟؟
كارگردان:"ربطشو من ميدونم:/ همين كاري كه گفتم بايد انجام بشه"
نايل با پوزخند جلوم زانو زد و گفت:
"ميخوام تا آخر عمرم مال من باشي"(حالم داشت از اون لحظه بهم ميخورد و همش به اين فكر ميكردم كه چطوري بايد ببوسمش:/)
اشك تو چشمام جمع كردم و گفتم:
"( با جيغ) yeeeesssssssss"
بلند شد و پريدم تو بغلش
واقعا بوي عطرش مستم كرده و بود و دلم نميخواست از بغلش بيام بيرون
ولي اومدم بيرون و صورتش با صورتم فقط ٣ سانتي متر فاصله داشت و چشمام بين لباش و چشماش در حال حركت بودچون من نميتونستم اين كارو بكنم نايل لباشو گذاشت رو لبهام و به سرعت برداشت
و خداروشكر اين زيادي طولاني نبود وگرنه من ميمردم.ولي لبهاش خيلي نرم و شيرين بودن و اين واقعا جذاب بود
داستان از نگاه نايل:
فهميدم كه آنا نميتونه اينكارو بكنه و منم چشمامو بستم و سريع اينكارو كردم و به سرعت لبامو از لباش جدا كردم
بؤسه ي خيلي كوتاهي بود ولي من از اونجا فهميدم كه آنا لبهاي خيلي شيريني داشت
وَقتي كه لبامو از لباش برداشتم ديدم كه چشماش بستس و وَقتي چشماشو باز كرد به چشمام خيره شده بود