Chapter18

125 9 4
                                    

ميخواستم زياد بهش توجه نكنم
و همين كارم كردم
بهم نزديك شد و جلو اومد ، جلو اومد، هي جلوميومد و
من ديگه داشتم نگران ميشدم ولي سرمو بلند نكردم

يهو كه ديگ خيلي بهم نزديك شدم فهميدم كه اومده بطريه ابش كه بغل من بوده رو برداره

وات د فاك:/
واقعا خودمو قهوه اي كردم:/

نايل:" براي زنگ بعدي آماده اي؟؟"
من:"تقريبا؟"
نايل: "موفق باشي"
اينو گفت و رفت. منم شروع كردم به ادامه ي خوندم

كم كم ساعت داشت ٩ ميشد و من ديگه لباسامو پوشيده بودم
رفتم روي صحنه و شروع كردم به اجرا كردن نقشم
چونكه خمير و وسايل كيك پزي نداشتيم خودمو با تميز كردن ميز مشغول كردم

" داشتم ميز رو تميز ميكردم كه حس كردم يه پسر جوون با موهاي بلوند وارد مغازه شد.
توجهمو جلب كرد ولي براي اينكه زياد ضايع نباشه بهش نگه نميكردم"

كارگردان: " آنا تو چرا اينقدر به نايل خيره اي. اينو بدون اون الان اينجا مثل دوست پسرت نيست كه داري خوشگليشو تحصين ميكني."
اينارو با لحن جدي ميگفت و من صداش بلند بلند خنديدن نايل رو شنيدم.

من:" نه آقا من...."
كارگردان:"آنا بحث نكن و به كارت ادامه بده"

اوفي كشيدم و برگشيدم به نايل نگاه كردم و ديدم كه ابروهاشو برام بالا انداخت
دلم ميخواست برم و بزنم تو صورتش. ولي از حق نگذريم. واقعا جذاب شده بود
يه لباس مشكي و از روش يه كت بادمجوني پوشيده و بود و واقعا بهش ميومد

"دوباره اون قسمت و اجرا كردم و مثلا فرداي اون روز شد و اين روند هي تكرار ميشد و هروز اون پسر ميومد مغازه و همش به من نگاه ميكرد و من اصلا بابت اين قضيه راحت نبودم
يه روز كه ديدم خيلي داره بهم نگاه ميكنه رفتم و بهش گفتم:
دختر: "هي آقا چيه؟؟!! چرا هر روز اينجايي و كاره ننو نظارت ميكني؟؟؟؟"

مدير مغازهِ هم وايستاده و بود تا ببينه چه اتفاقي افتاده

پسر: "آمممم.....خودت كيك و درست ميكني ديگ؟؟؟"
دختر:" شما به جز من كسي ديگه اي رو هم ميبينيد؟؟؟
پسر:" خب پس اون موي تو بود تو كيك من"

(ديدم كه داره بهم پوزخند ميزنه و من يه لحظه يه كاري كردم كه اشك تو چشمام جمع بشه و بعد گفتم)

دختر: "مو؟؟؟موي من؟؟؟؟"
پسر:" نه پس موي ديك من"

(اون لحظه واقعا حالم از نايل  بهم خورد. يني چي موي ديكم!؟؟ دوست دخترش بدش نمياد؟؟؟ ولي با اين حال مجبور بودم به داريم ادامه بدم و چيزي نگم)

مدير فروشگاه كه نقششو جيمز بازي ميكرد(جيمز سال سومي بود كه درشت هيكل بود و ته ريش داشت و واقعا به اين نقش ميومد)

مدير: (روبه نايل): " خيلي ممنونم آقا كه اين بي مسئوليته كاركنانم رو تذكر داديد و از الان به بعد اون اخراجه"

نايل:" ن...نه"
ولي كار از كار گذشته بود و اون منو اخراج كرده بود.
**
مثلا چند روز از اون روز كه من اخراج شدم و نايل بهم گفت كه اون يه شوخي بود و از من خوشش اومده ميگذشت

اون پسر واقعا از كن خوشش اومده و بود و ميخواست باهام دوست بشه
**
چند هفته از روزي كه من با نايل دوست شدم ميگذشت و ي روز كه باهم رفته بوديم بيرون نايل جلوم زانو زد و از من خواستگاري كرد "

كارگردان:" خب تو اين قسمت آنا تو بايد با گريه به نايل جواب بدي و بپرس بغلش و ببوسيش"

مضطرب شده بودم وگفتم:" لپش ديگه؟؟؟"
كارگردان: "جدي كه نميگي؟؟؟ لبش رو دارم ميگم"
من:" عمرا اگه من اينكارو بكن"

چشم غره اي رفتم و نشستم.
كارگردان:" خب اگه اينطوريه من يه مدير ميگم كه ٣ نمره از رياضيت كم كنه"

من: "وات د فاك؟؟؟؟ تئاتر چه ربطي به رياضي داره؟؟

كارگردان:"ربطشو من ميدونم:/ همين كاري كه گفتم بايد انجام بشه"

نايل با پوزخند جلوم زانو زد و گفت:
"ميخوام تا آخر عمرم مال من باشي"

(حالم داشت از اون لحظه بهم ميخورد و همش به اين فكر ميكردم كه چطوري بايد ببوسمش:/)

اشك تو چشمام جمع كردم و گفتم:
"( با جيغ) yeeeesssssssss"
بلند  شد و پريدم تو بغلش
واقعا بوي عطرش مستم كرده و بود و دلم نميخواست از بغلش بيام بيرون
ولي اومدم بيرون و صورتش با صورتم فقط ٣ سانتي متر فاصله داشت و چشمام بين لباش و چشماش در حال حركت بود

چون من نميتونستم اين كارو بكنم نايل لباشو گذاشت رو لبهام و به سرعت برداشت
و خداروشكر اين زيادي طولاني نبود وگرنه من ميمردم.

ولي لبهاش خيلي نرم و شيرين بودن و اين واقعا جذاب بود

داستان از نگاه نايل:
فهميدم كه آنا نميتونه اينكارو بكنه و منم چشمامو بستم و سريع اينكارو كردم و به سرعت لبامو از لباش جدا كردم
بؤسه ي خيلي كوتاهي بود ولي من از اونجا فهميدم كه آنا لبهاي خيلي شيريني داشت
وَقتي كه لبامو از لباش برداشتم ديدم كه چشماش بستس و وَقتي چشماشو باز كرد به چشمام خيره شده بود

Highschool Where stories live. Discover now