بعد از چند ديقه با يه پرستار أومد تو اتاق.
من:"ببين من واقعا خوبم نيازي نبود كه بري پرستار رو خبر كني"پرستار:"خب چي شد دقيقا؟؟"
من براش تعريف كردم كه فقط بخاطر اينكه يهو از جام بلند شدم يه درد بدي رو تو دنده ها احساس كردم والامم خوبم.
پرستار:"خب مرد جوون، درست دخترت حالش خوبه نيازي نيست كه اينقدر نگرانش باشي ما حواسمون بهش هست"تا خواستم توضيح بدم كه ما باهم نيستيم اون از اتاق رفت بيرون و سل و نينا بهم چشمك زدن و گفتن:
"خب ما ميريم بوفه يه چيزي براي خوردن بگيريم"
و از اونجا رفتن و منو با نايل تنها گذاشتن
نايل:"الان بهتري؟؟"
من:"مهمه؟؟"
نايل:"معلوم....خب...اره ميخواستم ببينم چطوري؟"نميدونم چرا اينقدر دارع مقاومت ميكنه البته منم مقاومت ميكنم ولي اون ديگ چرا.
نايل:"راستي مامانت بهت زنگ زد ولي چون گوشيت دست من بود من جواب دادم"
من:"خب چي گفت؟؟؟ تو كه چيزي راجب من نگفتي كه تو مسافرت سكته كنه"
نايل:" نه من فقط بهش گفتم كه تو، تو خونه ي مني، البته به عنوان يه دوست"بعله من براش حكم دوست رو دارم نه بيشتر. خدا كنه مجبورم نشم برم و خونه ي اون بمونم. چون ديگ نميتونم تحمل كنم، باهش يه جا باشم ولي نتونم دستش رو بگيرم.
دان نايل:
واقعا آتيش ميگرفتم وَقتي صورتش رو اونجوري ميديدم. دور دهنش كه زخم شده بود و خون دور لباش خشك شدع بود. دور چشماش هم كبود شده بود. يعني كدوم حرومزاده اي جرأت كرده دستشو رو بدن بِع اين ظريفي بلند كنه؟
اگه بفهمم اون كيه زنده زنده آتيشش ميزنم.من:"خب ميدونم دوست نداري اون خاطرات تلخ برات زنده بشه ولي اگه يادت مياد ميشه مشخصات ظاهريه اون حرومزاده رو كه اين بلا رو سرت اورده بهم بدي؟؟"
اون واقعا با اين حرفم ترسيده بود و من از لرزش بدنش ميتونستم اينو بفهمم
انگار چهره ي اون توي دهنش اومده بود.آنا:"مــ.....من....اگـــه ....اون بفهمه...زنده ام نميزاره"
من:"غلط كرده مرتيكه ي كثافط حرومزاده، من اگه بفهمم كي دستشو رو تو بلند كرده، يه كاري ميكنم مرغاي آسمونا به حالش گريه كنن"
شروع كرد به كريه كردن. من ميدونم كه ان واقعا تواوضاع و احول خوب نيست نبايد بهش فشار بيام ولي من ميخوام هرجه زودتر اون عوضي رو بيدا كم حقشو بزام كف دستش.
روي تا كنارش نشستم و سرشو اروم كذاشتم روي سينه ام و موهاشو نوازش كردمآنا:" ميشع ديگه منو تنها نزاري؟ من واقعا ديگه از اين دنيا ميترسم... همه با من بدن... مهمه به خاطر منافعشون آدمو كنار ميزنن"
من:"مطمئن باش ديگه اين اتفاق نميوفته، مگه اينكه أز روي جنازه من رد بشن"
هنوز داشت گريه ميكرد معلوم بود هنوز تويه شُكه.آنا:"و ديگه نميخوام هيچوقت ديگه اي زين رو ببينم"
من:"ديگه نميزارم اون بهت نزديك بشه"
دان نينا:
منو ليام اونارو از پشت شيشه زير نظر گرفته بوديم وبا هر حركتشون خندمون ميگرفت. نه به خاطر اينكه خنده دارن، به خاطر اينكه عاشق همن ولي بروز نميدن.
يع بار براي هميشه بايد اين موضوع رو تموم كردليام:"موافقي هر وقت حالش بهتر شد اين قضيه رو تموم كنيم؟؟؟"
من:"موافقم مثل چي"
و دوتاييمون زديم زير خنده