Chapter8

157 19 7
                                    

رسيدم خونه و بدون اينكه لباسامو دربيارم رو تختم دراز كشيدم
داشتم به اون پسره مو بلوند فكر ميكردم كه خوابم برد

فرداي اون روز پاشدم و رفتم حموم و ساعت ٧:١٥ از خونه زدم بيرون
بعد از ده ديقه به مدرسه رسيدم و رفتم سراغ كمدم

همون لحظه سل و نينا اومدن پيشم
سل: هي تو چرا ديشب غيبت زد

من: حالم خوب نبود

راستي رفتي ثبت احوال؟؟

سل: خب حالا توام ي چيزي گفتما

خنديدمو وَقتي برگشتم كه به سمت كلاس برم اكيپ زين و ديدم
كه ديدم زين داره منو نشون ميده
يكم كنجكاو شدم كه ببينم دارن چي ميگن
يهو ديدم اون پسر مو بلوندع منو ديد و به زين نگاه كرد و گفت:

اون يكم كم داره
و زدن زير خنده

من فقط داشتم نگاهشون ميكردم
بغض تو گلوم جمع شد كه اونا داشتن منو مسخره ميكردن

نميدونم چرا ولي سرمو انداختم پايين و وَقتي از
كنارشون رد شدم
يكي خودشو محكم به من زد و من تمام وسايلام از دستم ريخت و اون لحظه يه قطره اشك از چشمم ريخت پايين ولي اهميت ندادم

وَقتي خم شدم تا وسايلم رو جمع كنم حس كردم يكي دستشو زد به باسنم و گفت :

اندام خوبي هم داره
واقعا نميتونستم اينو تحمل كنم و زدم زير گريه ، بلند
شدم و داد زدم:

زين مشكل تو با من چيه...مگه من....ارث...
باباتو خوردم؟؟؟.....هان؟؟؟؟؟
رومو كردم بِع اون مو بلوندع و گفتم:

و با تو چيكار كردم كه داري اينطوري ميكني
گريم شدت گرفت و از اونجا زدم بيرون

از ديد نايل:
زين ما واقعا زياده روي كَرديم

زين:شايد 
من: اون دختر كه كاري نكرده بود

منو بگو كه به حرف تو گوش كردم و به باسنش دست زدم

زين: حالا اون خيلي بزرگش كرد
ما كه كاره بدي نكرديم

سرمو به نشونه ي باشه خفه شو تكون دادم
زنگ خورد و همگي راهيِ كلاس شديم

اون دختر نشسته بود و از چشماش و بينيش معلوم بود كه حسابي گريه كرده
من همچين پسري نيستم ولي نميدونم چرا اينكارو كردم
————————————————
واقعا نميفهمم چرا نظر نميدين:/

Highschool Where stories live. Discover now