Chapter 44

67 8 4
                                    

صورتمو ازش جدا كردم و دستامو دوره كمرش حلقه كردم.
نميدونم براى چى ولى اشك از گوشه ى چشمام جارى شده بود و كم كم داشت اوج ميگرفت.
نايل ك صداى گريمو شنيد گفت
"هى، براى چى دارى گريه ميكنى؟ اتفاقى افتاده"

حرفام دسته خودم نبود:
"از روزى كه ديدمت اين لحظه رو ميخواستم"
بازم خودمو تو بغله گرمش جا دادم.
نايلم بوسه هاى ريزى روى پيشونيم ميزد.

از بغلش جدا شدم رفتم روى صندلى نشستم و نايل رفت و با دو تا گيلاش شراب قرمز برگشت:
"به سلامتى شروع جديدمون"

چيزى نگذشته بود كه صداى زنگ گوشيم بلند شد.
من هيچوقت با زنگ هاى گوشيم استرس نميگرفتم ولى اين بار نميدونم چرا حسه بدى بهم منتقل شد.
با ترديد به سمته گوشيم رفتم و ديدم نينا داره زنگ ميزنه.
خيالم راحت شد
جواب دادم:
"چرا گوشياتونو برنميداريددددددددد"
ولى نينا نبود.
ليام بود.
چرا انقد داد ميزد.
گفتم:
"صداشو نشنيديم چيزى شده؟"

با اين حرفم نايل به سمتم برگشت و ابروهاشو بالا انداخت.
منم با تكون دادنه سرم نشون دادم كه هنوز چيزى نميدونم.

"نينا نيست" با گريه شروع كرد تعريف كردن
"نميدونم... داشتيم باهم ميرقصيديم همگي...گفت...گفت كه ميره يه نوشيدنى بگيره...ولى...نيستتتتت"

بُهتم زده بود. نميدونستم چي بگم. فقط به جلوم خيره شدم.
نايل بازم ازم پرسيد چيشدع.
ولى حتى نميتونستم جوابشو بدم.
سمتم اومد و گوشيو ازم گرفت و از ليام پرسيد.
صداى داد و گريه هاى ليام هنوز از پشته تلفن به گوشم ميرسيد.

يعنى ما واقعا نميتونيم يه دورانه خوبو داشته باشيم؟
چرا همه ى بلاها بايد سره منو دوستامو خانوادم بياد.
با اين فكرايي كه تو ذهنم ميچرخيد نتونستم جلويه خودمو بگيرم در آخر
عينه بچه هايى كه تازه به مدرسه ميرن و دلشون براىِ مادرشون تنگ ميشه و گريه ميكنن، شروع كردم به گريه كردن.
بالاخره بايد بفهميم قضيه ى اين اتفاقايى كه پشته سر هم سرمون مياد برا چيه.

Highschool Where stories live. Discover now