من تا خواستم چيزي بگم، آقاي مكس از كلاس رفت بيرون
به خودم اومدم و برگشتم ديدم نايل داره نگام ميكنه
اونم مثل من متعجب بود يا شايد داشت به اين فكر ميكرد كه چجوري ميخواد منو تحمل كنهالبته منم به اين فكر ميكردم كه چجوري بايد تو روش نگاه كنم بعد از اون اتفاقا , ولي باز به خودم اميد ميدادم كه تقصير اون بوده
زنگ خورد و همه راهيه خونه هامون شديم
ساعت ٢:٣٠ بعد از ظهر بود.
من تا رسيدم خونه به مامانم سلام كردم و گفتم كه سريع ناهار رو گرم كنه چون واقعا روده كوچيكه داشت روده بزرگه رو ميخورد و برعكس
چون كه امروز پولي نداشتم تا بخوام برا خودم چيزي بگيرم البته سلنا تو زنگ تفريح بهم اسمارتيز ام اند ام داده بودناهار ساندويچ بود و منم كه عاشق فست فودم زود تمومش كردم و رفتم تو اتاقم
رو تختم دراز كشيدم و داشتم به اين فكر ميكرد كه بايد چيكار كنم
گوشيمو برداشتم تا از بچه ها نظر بگيرمبعد از چند ديقه مشورت گرفتن, نينا بهم گفت كه خيلي عادي باشم
انگار كه اتفاقي نيوفتاده و من فقط مست بودم
ولي واقعا نميشد اينطوري برخورد كرد
ديدم فايده اي نداره و ازشون تشكر كردماز اينستاگرام اومدم بيرون و ديدم توي تويتر برام ي مسيج اومدع
يكم برام جاي سوْال بود ولي درجا بازش كردم و ديدم از فرد كه آي ديش اينه
NiallHoran_Irland
فهميدم كه نايله, مسيج رو باز كردم و ديدم كه يه فايل پي دي اف فرستاده
بازش كردم و ديدم كه نمايشنامه رو فرستاده
تا خواستم شروع به خوندن كنم ديدم زده is typing
منتظر موندم كه ببينم چي ميگه. نوشت:"اممممم, خب ميدوني اين نمايشنامه رو بايد بخوني
و ديالوگ هاتو حفظ كني، فردا هم تمرين توي آنفي تئاتر مدرسه داريم
ساعت ٩:٣٠ ميبينمت:)"من:" اوكي, فقط بايد لباس مخصوصي بيارم؟؟؟"
نايل:" فكر نكنم، حالا نمايشنامه رو بخون اگه به نظرت لباسِ خاصي ميخواد با خودت بيار"
من:"اوكي:)"
اينو گفتم و از تويتر اومدم بيرون و شروع كردم بِه خوندن نمايشنامه"داستانِ يه دختره فقيره كه توي شيريني فروشي كار ميكنه و ي روز ي پسرِ پولدار مياد ازش شيريني بخره اونو ميبينه و ازش خوشش مياد، از اون روز به بعد هر روز مياد اونجا تا اون دختر رو ببينه. دختره كه اينو ميفهمه ميره و بهش ميگه كه چرا هر روز مياي اينجا و به من زل ميزني!؟ مگه من كاره اشتباهي انجام ميدم كه منو نظارت ميكني؟؟ پسره هم براي اينكه كم نياره بهش ميگه اره تو شيرينيت مو پيدا كردم
دختره از ناراحتيِ اينكه تو ي مشتري تو شيرينيش مو پيدا كرده ميزنه زير گريه
صاحب شيريني فروشي كه اين قضيه رو ميفهمه دختره رو اخراج ميكنه و دختر به خاطراين موضوع از اونجا ميزنه بيرون
پسره دنبالش ميره و وَقتي دختره رو پيدا ميكنه بهش ميگه كه از اون خوشش اومده و ميخواد با اون دوست بشه
دختره قبول نميكنه و ميگه : تو منو از كار بيكار كردي و...
ولي پسره كه واقعا عاشق اون شده هر طوري شده اونو عاشق خودش ميكنه و بعد از يه مدتي كه دختره هم عاشقش شد
بهش پيشنهاد ازدواج ميده
پسره همه چي براي دختره ميگيره: ماشين، مغازه ي شيريني پزي، خونه ي بزرگ، خونه تو كشور هاي ديگه و خيلي چيز هاي ديگ
و اين دوتا باهم زندگي شيريني رو شروع ميكنن"من براي چند لحظه برق از سه فازم پريده بود:/
نكنه براي لحظه اي كه پيشنهاد ازدواج ميدن ما بايد همو ببوسيم؟؟:/سريع گوشيمو برداشتم به نايل پي ام دادم
من:"آمممممم....ي... سوْال؟؟؟"نايل: "بله؟؟؟؟"
من: " اينكه؟؟....يني.....لحظاتِ......لم....لمسي نداره كه؟؟؟"
نايل: "كارگردان گفت اگه لازم بدونه چرا😬"
من: " اونوقت تو كه قبول نكردي؟؟"
نايل: "من ي بازيگرم و هر كاري كه كارگردان ميگه رو بايد انجام بدم😁"
من:" پس كه اينطور، چقدر حرف گوش كن"
نايل: "بله. درضمن من بايد برم. كارهاي مهم تري از با تو حرف زدن دارم. باي"
وات؟؟؟؟ اون رسما ريد بِع من و من فقط دارم نگاه ميكنم؟؟؟
من: "اوه منم😏😑"
سريع صفحه رو بستم وگوشيمو خاموش كردم————————————
نظر بدين ديگه:/