Chapter 50

89 9 10
                                    

سرمو بلند كردم و با موهاى بِلُند نايل مواجه شدم.
واقعا ازش خيلى ناراحت بودمو دلم نميخواست اون لحظه اونجا باشه.
سرمو برگردوندم و پتومو كشيدم رو سرم.

"دلِ من طاقت نميارى ناراحتيتو ببينم آنا"
نايل درحالى كه موهامو نوازش ميكرد، خيلى آروم تو گوشم زمزه كرد.

خودمو كمى تكون دادم تا نايل متوجه ناراحتيم بشه.
خم شد و گردنمو بوسيد.
"ببخشيد، لطفا. بخدا منظورى نداشتم."

نينا وارد اتاق شد و با صداى بلندى گفت:
"توقع كه ندارى اون الان بخواد تورو ببخشه و خيلى خوش و خرم برگرديد تو اتاقتون."

نايل كمى سكوت كرد اما بعد از چند ثانيه گفت:
"اره درست ميگى، فقط ميخواستم ازش معذرت خواهى بكنم."

نينا در رو باز كرد و گفت:
"خيلى كاره خوبى كردى. الان بهتره كه برى استراحت بكنى و بزارى كه آنا هم استراحت بكنه."

وزنِ نايل از روى تخت بلند شد و صداى قدم هاى پاى نايل به گوشم ميرسيد كه دور و دور تر ميشد. وقتى كاملا از اتاق رفت، بلند شدم و روى تخت نشستم.
"واقعا نميتونم باهاش قهر باشم، بزار برم تو اتاق."

نينا منو هل داد روى تخت و گفت:
"ديوونه اى،؟؟؟ بعد از اون همه حرفى كه بارت كرده؟  درسته خيلى چيزه خاصى هم نگفته اما اون بايد خودشو بدونه، اگه از الان بخواد اينجورى باهات برخورد كنه معلوم نيست چند وقته ديگه ميخواد چيكار بكنه."

از طرفى هم نينا درست ميگفت. دلم نميخواست نايل خيلى زود بفهمه كه من بخشيدمش، آخه مگه گناهِ من چى بوده كه به من ميگه احمق.
من فقط ميخواستم از دست اون دختره ى بى ريخت جدا باشم.

اما اميدوارم فردا كه از خواب بيدار شدم بفهمه كه چقدر كارش زشت بوده و بياد ازم درست معذرت خواهى كنه.
شب بخيرى به نينا گفتم و سرمو روى بالشت گذاشتم و چند لحظه بعد به خوابه عميقى فرو رفته بودم.

چشمامو باز كردم.
تنها چيزى كه جلوى روم بود سقف اتاقى بود كه اصلا باهاش آشنايى نداشتم. نه اتاقِ من بود و نه خونه ى من.

از بيرون از اتاق صداى خنده و حرف زدن ميومد، اما من حوصله ى بلند شدن از جام و روبه رو شدن با زندگيمو نداشتم.
ميخواستم برم. براى چند روز هم كه شده برم.
نباشم.

ببينم آيا براى كسى مهم هستم؟ انقدر كه پيشم خوبن و ازم طرف دارى ميكنن بعد از رفتنمم همونجورى ان!؟؟؟
پام رو از روى تخت روى زمين گذاشتم و بعد از كلى كلنجار رفتن از اتاق زدم بيرون.

نه واقعا مثل اينكه اونا بدونه من خوشحالن و اصلا وجوده من رو حس نميكنن.
از طبقه ى بالا نگاهشون ميكنم و خنده هاشونو ميبينم. اصلا نميگن كه آنا هم وجود داره. حتى اون نايل.

داره ميخنده و اُملتى كه درست كرده رو ميخوره.
بقيه هم غرق خنده، نميدونم دارن به چه چيزى ميخندن واقعا.
ولى ى حسِ خيلى گندى توى گوشم زمزمه ميكنه كه "راجبه توعه."

وقتشه از پله ها برم پايين و ى لقمه صبحونه بخورم.
بدونه اينكه بخوام حوابى از طرفه بچه ها بگيرم سلامى كردم و به سمت دستشويى رفتم.
صورتمو شستم و مسواك زدم و براى خوردن صبحانه از دستشويى اومدم بيرون.
تنها نگاهى كه روى خودم حس ميكردم نگاه نايل بود.
انگار با ديدن من لقمه ى غذا تو گلوش گير كرده و بُهت زده منو نگاه ميكنه.

بدونه اينكه بخوام نگاهى بهش بكنم از كنارش رد شدم و براى خودم شروع به املت درست كردن كردم.
بچه ها بعد خوردن صبحونشون از خونه زدن بيرون تا كمى توى ساحل بشينن.

گرماى دستاى نايل رو دورِ كمرم حس ميكردم كه كم كم سرشو توى گردنم فرو ميكرد.اوه خداااااااى منننننن.
اون ميخواد منو بكشه واقعا.

"لطفا بگو كه منو بخشيدى. ازت معذرت ميخوام بازم. حاضرم جلو همه ازت معذرت بخوام"

نزاشتم ديگه حرفاشو ادامه بده. برگشتمو بوسيدمش.
"من هيچوقت نميتونم ازت ناراحت باشم."

Highschool Where stories live. Discover now