نايل كه انگار زمزمه ى من رو شنيده بود گفت:
"چيزى گفتى؟؟؟"من درحالى كه داشتم از روى تختم بيرون ميومدم تا برم به دستشويى گفتم:
"نه چيزى نگفتم، فقط خوشحال شدم فهميديم كيه."
ولى همون موقع نايل دستمو گرفت و به سمته خودش كشيد.
"ازت پرسيدم زيرِ لبت چى گفتى؟"اين اولين بارى نبود كه من نايل رو جدى و عصبانى ميديدم ولى ايندفعه با همش فرق داشت، چون نايل از من عصبى شده بود و اخمى كه كرده بود واقعا وحشتناك و ترسناك بود و ميترسيدم بخواد منو بزنه يا كارى كنه.
يكمى لوس شدم و خواستم تا دستمو از دستش بيرون بكشم، لبشو بوسيدم و گفتم:
" دارى دستمو درد ميارى، ميشه دستمو ول كنى؟"
همون لحظه دستمو ول كرد ولى بعدش كمرمو گرفت منو چسبوند به خودش و شروع كرد به بوسيدنم.بعد از چند ثانيه كه فكر ميكردم فراموش كرده باشع گفت:
"آنا، خواهش ميكنم اذيتم نكن. بگو ببينم الان چى زيرِ لبت زمزمه كردى.اگه چيزى هست كه ميخواى بهم بگى بگو لطفا . من پشتتم هيچوقتم ولت نميكنم."شايد الان كه فهميدن كاره اون دختره ى بى صفت بوده، ضررى نداشته باشه من براى نايل تعريف كنم كه اون شب چه اتفاقى افتاد. يكى منو تو كلاب بيهوش كرد و منو به ى دخمه بردن و كلى كتكم زدن و اخر منو تو خيابون به اَمون خدا ول كردن.
شروع كردم به تعريف كردن و بهش گفتم كه منو تهديد كرده بود كه اگه بخوام يك كلمه هم حرفى بزنم منو پيدا ميكنه و ميكشه. ولى چون شما ديگه فهميديد دارم بهتون ميگم.
نايل منو از روى خودش كنار زد و از روى تخت بلند شد. بازاخمى كه از چند لحظه ى پيش بيشتر شده بود دستشو خيلى وحشيانه تو موهاش ميكرد و بعد چند ثانيه دوره خودش گشتن گفت:
" يعنى... يعنى.. ميدونستو من خيلى زودتر از اينا ميتونستم اون عوضى رو پيدا كنم... ولى.. اخه چرا تا الان نگفتى آنا چراااا.... الان كه همه ى زخمات خوب شده، يا الان كه جاهاى شكسته ى بدنت ترميم شدع؟
ميدونستى اگه دنده ات كه شكسته بود يكم بيشتر آسيب ميديد ميتونست به قلبت صدمه بزنه؟ اونوقت تو اينجا نشستى و دارى به من نگاه ميكنى و كلِ اين مدت يه كلمه هم حرف نزدى."واقعا صداش خيلى بلند بود من فقط تونستم گوشامو بگيرم تا ديگه نشنوم ولى انقدر صداش بلند بود كه دسته من مانع از رسيدنِ صداش نميشد. ليام سراسيمه وارد اتاق شد و حال و روزِ اتاق مارو ديد. كمى بعدش هم هرى تو اتاق اومد.
ليام اولش به من نگاهى انداخت و با ابروهاش از من پرسيد چه اتفاقى افتاده. بعد به سمته نايل رفت و گفت:
" ببينم چيشدع كه انقد بهمت ريخته؟"نايل بدونه ذره اى درنگ گفت :
"از اين خانم بپرس كه چيشده و يك كلمه هم حرف نزده. فكر كرده خيلييييى زرنگه. ولى نه. اتفاقا خيلى هم احمقه."من فقط يه نگاه به نايل كردم و چند ثانيه بهش زل زدم. اشك توى چشمام جمع شده بود. واقعا من نبايد براى نجات جونه خودم تلاش ميكردم. بد كردم كه نميخواستم اون دوباره سراغم بياد؟ ولى اون الان به من ميگه احمق. اشكام دسته خودم نبود و شروع كرد به ريزش. از جام بلند شدم و در حالى كه به نايل نگاه ميكردم از اتاق زدم بيرون.
سريع رفتم تو اتاق نينا و بدونه اينكه چيزى ازم بپرسه فقط و فقط خودمو تو بغلش آروم كردم. بعد چند دقيقه كه گذاشت گريه هام تموم بشه ازم پرسيد كه چيشده و منم براش تعريف كردم.
با اين كار فقط اوضاع رو بدتر كردم، چون همون لحظه نينا بلند شد و به طرف اتاقِ من جايى كه نايل و ليام هرى بودن بره و داد و بيداد كنه.صداى نينا اونقدر بلند بود كه من از اين اتاق هم ميتونستم بشنوم. خدايا من چرا انقدر بدبختم كه نميتونم يه شبه راحت با كسى كه دوستش دارم داشته باشم. واقعا چرا؟ من چه گناهى كردم؟
فكر ميكنم خدا داره جوابه اين دله احمقه منو ميده كه اون روزِ اولى كه از خونمون زدم بيرون از اون آدمِ عوضى و خودپسند به اسم زين خوشم اومد و از بعدش اينهمه اتفاق داره واسم ميوفته. چرا من؟ كسِ ديگه اى براى اين امتحانا نيست؟
نينا خيلى بلند داد زد:
" اون دختره بيچاره نبايد به فكرِ خودش باشع؟؟؟ ميفهمى كه تهديش كرده كه اگه حتى يك كلمه هم بگه قرار پيداش بكنن و زندش نزارن؟؟؟ يا تو اونقدر خودخواهى كه بهش ميگى احمق چون فقط يه زندگىِ ساده به دور از مشكلات ميخواد."از بعدش ديگه صدايى نيومد. انگار داشتن باهم خيلى آروم حرف ميزدن كه من نشنوم. روىِ تخت نينا دراز كشيدم و باقى مونده ى اشكامو پاك كردم ولى دسته خودم نبود و همچنان گريه ميكردم.
از پشتم صدايى اومد و انگار در باز شد. حتما نيناست كه نميخواد منو تنها بزاره و شب ميخواد پيشم بمونه تا من تنها نباشم.
كنارم احساس فرورفتگى كردم و دستى كه رو موهام قرار گرفت، با دسته نينا خيلى تفاوت داشت.
_________________________
اينم از ۴۹😍🥰