Chapter9

154 19 2
                                    

داشتم بهش نگاه ميكردم كه وَقتي چشمش به چشمم خورد سريع سرشو برگردوند و خودشو با درس و مشقش مشغول نشون داد
نميدونستم چطوري بايد ازش معذرت بخوام

از ديد آنا:
واقعا از همشون متنفر شدم
حتي از اون مو بلوندع كه يكم حس ميكردم آدم خوبيه ولي تو زرد از آب دار اومد

استاد وارد كلاس شد و تدريسشو شروع كرد
بعد از تموم شدن ٥ تا گروه دو نفره درست كرد تا بچه ها دو به دو باهم ديگ كار كنن

استاد شروع مرد به گروه بندي:
سل با لوييس
نينا با ليام
زين با هري
جسيكا با تام
و....

فقط من و اون مو بلوندع مونده بوديم و من خدا خدا ميكردم مارو باهم نندازه ولي در اخر اون چيزي كه نميخواستم اتفاق افتاد

و نايل هم با آنا

من فقط از عصبانيت مشتمو كوبيدم تو ميز و به استاد گفتم:

آقاي جكسون ميشه من با نينا باشم؟؟؟

آقاي جكسون:

دخترم من گروه بندي رو انجام دادم لطفا انقدر اذيتم نكن
بزار كارمو بكنم

من: آخه...

چشم غره اي بهم رفت و خودشو با كاراش مشغول كرد من كه نميدونستم بايد چيكار كنم

يهو ديدم نايل اومدم كنارم نشست 

با خودم گفتم:
پس اون اسمش نايله

بعد كه ديدم نايل كنارم نشسته يكم ازش دور شدم
تا جاي ممكن سعي ميكردم سرم پايي باشه و باهاش حرف نزنم

ولي نميدونم چرا اون تمام سوالات كتاب و ازم ميپرسيد و منم مجبور بودم جواب بدم

نايل: آممممممم..... راستش بايد بگم.... من بخاطر اتفاق امروز خيلي ناراحتم.... لطفا منو ببخشيد

من بدون اينكه نگاهش كنم گفتم:

عذرخواهي شما به درد من نميخوره
فقط ميخوام اينو بدونيد كه من ازتون متنفرم و خوشحال ميشم تو دستو پام نبينمتون
————————————————
Please send some comments😐

Highschool Where stories live. Discover now