من:"به نظرم كه اصلا كاره سختي نيست. همين الان هم ميتونه بياد اينجا و بهم بگه چه حسي داره"
نينا:"ديگه در اين حد ازش انتظار نداشته باشه"
تا خواستم حرف بزنم صداي زنگ خونه اومد.
نينا:"حتما غذارو اوردن من باز ميكنم"سل:"فقط دونگي بديم، چون نميخوام پول تو جيبيه هممون تموم بشع"
نينا با خنده گفت:"باشع" و در رو باز كرد كه با چهره ي نايل مواجه شد
من خشكم زده بود اصلا اماده ي شنيدن احساساتش نبودم. اگه بهم بگه كه هيچ حسي بهم نداره... اونوقت بايد چيكار كنم؟؟؟نايل:"هي نينا... ميخواستم اگه بشه با آنا حرف بزنم"
نينا:"اوه حتما...سلنااااااا بيا تو اتاقم كارت دارم"
و ديدم كه رو به سل ابروهاشو داد بالا
نايل كم كم بهم نزديك شد و در اخر كنار صندليم نشستنايل:"خب... خوبي؟؟؟"
من:"بهتر از اين نميشم"
نايل:"اومدم اينجا تا ازت عذرخواهي كنم. بابات رفتار بچگانم. واقعا ميدونم زندگيه تو به من ربطي نداره ولي من واقعا نگرانتم و دوست ندارم كسي مثل زين ازت استفاده كنه"من:"ميدوني نايل، تو راست ميگي، به تو ربطي نداره كه من با كي دوست ميشم، كيو ميبوسم و يا هر كاره ديگه... چون تو نه بابامي نه برادرمي و نه....بيخيال ممنون بخاطر اينكه تا اينجا اومدي ولي بايد اينو بهت بگم كه ديگ نگران من نباش"
نايل انگار از حرفاي من جا خورده و بود و بعد از ده ثانيه به خودش اومد:
"اره اره تو راست ميگي... شايد از اولين نبايد دخالت ميكردم، شبت خوش"
از رو مبل بلند شد و بدون خدافظي داشت و رفتنينا و سل بدو بدو از طبقه ي بالا اومدن پايين
با هم ديگه پرسيدن:"چي شد"من:"چي بايد ميشد.. اومد گفت وااااي من خيلييييي عاشقتم"
"توقع نداشتين كه بياد از اين حرفا بزنه، و توقع نداشته بإشبيلية من باور كنم كه فال گوش واينستاده بوديد"سل:"كي ماااااا؟؟؟؟ ما اَصَن نميدونيم فالگوش يني چي"
من:"اره اره جونه خودتون، الانم بيايد اين فيلم لنتي رو بزاريد تا گريه نكردم"
سل وَقتي داشت به سمتم ميومد گفت:
"وااااي هاااااني... اصلا پسرا لياقت ندارن بخواي غصه بخوري
اصلا فيلم ميلم چيع... بيايد بريم كلابي جايي. بريم خوش بگذرونيم"من:"واقعا موافقم باهاش..."
نينا:"خب بزار من به ليا..."
سل نزاشت حرف نينا تموم بشه و گفت:"اصلاااااا امشب شب خودمون سه تأست.... ما به اون پسرا احتياطي نداريم"من:"يسسسسسسس.... همينهههههه من به اون لنتي نبايد فكر كنم"
اين حرفو زدم در صورتي كه تمام فكر و ذكرم اون بود
تمام وجودم عاشق اونه...ولي اون منو به چشم يه دوست معمولي و يا حتي خواهر نداشتش ميبينه
اصلا شايد عاشق همون سوفيا ادوارد باشع
اونجوري كه اونا جيك تو جيكن معلومه يه خبرائيهاَصَن من چرا همون موقع قضيه ي سوفيا رو بهش نگفتم؟؟؟ چطور اون حق داره تو زندگيه من دخالت كنه، من حق ندارم؟؟؟
نينا:"خب زود اماده بشين كه ميخوام اژانس رو بگيرم"
من:"باشه من زياد نميخوام به خودم برسم"
سل:"يني چي؟؟؟ درسته قرار نيست با دوست پسرامون بريم، ولي دليل نميشه كه دل پسراي ديگه رو نبريم"
من:"چقدر هم كه من دوست پسر دارم..."
سل:"حالا هر چي... هممون بايد تيپ خفن بزنيم"
من لباس شب نداشتم و بخاطر همين نينا بهم ي لباي كه روش طرح هاي ستاره و آستين بلند حريري داره رو داد
خودش و نينا تقريبا لباساشون شبيه هم بود، با اين اختلاف كه نينا لباسش مشكي و سل زرشكي بود.من موهامو فقط باز گذاشتم چون خودش كني حالت داشت. سل موهاي لختي داره به همين خاطر نياز نبود به خودش زحمتي بدع. نينا هم موهاشو گوجه اي بالا بست كه راحت تر باشه.
نينا آژانس گرفت و آدرس مقصد كه كه نايت كلابِ الكتريك روم( Electric room) در خيابان دريم دون تون (dream down town) بود رو داد
و ما بعد از نيم ساعت ترافيك به اونجا رسيديمساعت ٧ بود ولي تو و كلاب انگار ساعت ١٠ بود. خيلي شلوغ بود و بوي الكل همه جارو فراگرفته بود.
نينا با هيجان گفت:
"خببببب....كي آمادست تا يه شب به ياد موندي رو شروع كنه؟؟؟"———————————
اگه من نگم كسي كامنت نميزاره نه؟؟؟؟؟😐