Chapter14

126 14 3
                                    

چون كه از مامان به هواي اينكه ميرم خونه ي نينا اجازه گرفته بودم به نينا زنگ زدم و بهش گفتم حالم بدع و اون گفت كه إشكالي نداره برم شب و پيش اون

پدر نينا اونا رو ترك كرده و اون با مامانش زندگي ميكنه و مامانش هم زنه خيلي پايه اي هست
اينجور كه خودهِ نينا از مامانش تعريف ميكنه

به سمت خونه ي اون حركت كردم و بعد از ١٠ ديقه رسيدم

تا رسيدم ازم خواست كه براش توضيح بدم
و منم براش توضيح دادم كه چه اتفاق هايي افتاده

شايد واقعا چيزي تو دلش نبود
نينا گفت و شونه هاشو داد بالا

بعيد ميدونم بابا، اوني كه اون روز به كونم دست زد نايل بود
اين گفتم و چشم غره رفتم

خب عزيزم بيا بخوابيم تا فردا ببينيم بايد چيكار كنيم

چون كلاساي من با اون فرق داره و همينطور برنامه هامون اون به من پيشنهاد داد كه برنامه اي فردا دارم و يكي از كيفاشو بهم بدع تا فردا با اونا برم مدرسه

اون بغل تختش يه تشك برام پهن كرد و منم دراز كشيدم و بعد از كلي فكر كردن به خواب رفتم

———————————————
با صداي زنگ گوشيم از خواب پريدم و رفتم دستشويي
بعد از دستشويي رفتم رو تخت نينا و اونو بيدار كردم
اول كمي مقاومت كرد ولي مجبور بود كه بيدار بشع

بعد ا اينكه صبحونه خورديم به سمت مدرسه راه افتاديم

تو راه داشتم به اين فكر ميكردم كه چطوري بايد با نايل رو به رو بشم بعد از ديشب كه خيلي هواسش به من بود ولي اون طرفداره زينه و نميشه اينو إنكار كرد

و خدا خدا ميكردم كه امروز تو كلاسم نباشن , چون اونا هم همسن منن

رسيدم به مدرسه و من از نينا خدافظي كردم و وارد كلاس شدم
خداروشكر سلنا تو كلاس من بود و من تنها نبودم
تا وارد شدم با چهره هاي اون اكيپ مسخرع مواجه شدم

چشمم خورد بِه نايل كه ديدم دارم نگام ميكنه ولي تا ديد من بهش نگاه كردم
بهم چشم غره رفت

برام مهم نبود, چون اون كسي بود كه منو ناراحت كرده

خانم دمسي وارد شد
اون معلم درسِ هنر هاي نمايشيع ماست با اينكه درس زياد مهمي نيست ولي نا مجبوريم تحملش كنيم

دمسي: خب بچه ها امروز خيلي روز مهمي براتون هست

Highschool Where stories live. Discover now