برگشت و با نگاهى مظلوم بهم گفت:
"ميدونى كه وقتى اينجورى حرف ميزنى نميتونم تحمل كنم"سرمو به نشونه ى موافقت تكون دادم و گفتم:
"اوهوم...حالا وقتشه بهم بگى چرا انقد عصبانى هستى. نكنه باز از اون اتفاقا افتاده كه هر روزِ متوالى داره برامونميوفته؟!"واقعا اين چند وقته حالم داره از هرچى اتفاقاى اينجوريه بهم ميخوره.
هر روز هر روز اتفاق پشت اتفاق. دقيقا مثل فيلم هاى سينمايىِ هاليوودى. هيچوقت فكر نميكردم زندگيم مثِل فيلم و سريال بشه.
هميشه با خودم ميگفتم ى سرى از اين اتفاقا فقط و فقط توىِ قصه ها و كتاب ها ميوفته اما ديدم نه، اين خبرا نيست.
نايل بازهم جوابمو نداد. خم شد و از روى ميز قهوه ى سرد شده اش رو برداشت و مزه مزه كرد.هنوز هم نميخواست جوابمو بده. باز بوسش كردم و موهاشو نوازش كردم.
"يعنى نميگى به من؟؟؟"
لبام رو به حالت مظلومانه اى پايين اوردم تا باعث بشه كه دلش رو بدست بيارم. البته ميدونستم كه بعد از چند دقيقه حتما بهم ميگه چون خودش هم دلش طاقت نمياره كه بهم نگه."من بايد اون دختر رو پيدا كنم"
واقعا كلافه شدم. از اين همه بلاهايى كه داره سرمون مياد.
"باز چيكار كرده؟ زنگ زده تهديد كرده؟؟؟ من واقعا ديگه طاقتشو ندارم هااا"همونطور كه گفتم نايل دلش طاقت نمياره.برگشت و صورتمو توى دستاش گرفت و پيشونيمو بوسيد.
"جرعت داره فقط يك باره ديگه بياد سمته تو. خودم ميدونم باهاش چيكار كنم. دلم نميخواد ازش شكايت كنم. چون ميدونم اونجورى كه بايد و دلم ميخواد به سزاى كارش نميرسه، دلم ميخواد همون بلايى كه سره تو اورد رو سرش بيارم. تا بفهمه مردم بى كس و كار نيستن"
با اخمى كرد بود معلوم بود داره جلوى يه خشم عظيم ترشو ميگيره."ببين نايل، اگه تو همون كارى كه اون كرد و بكنى، ديگه چه فرقى بينه ما و اون وجود داره!؟؟ اگه قرار بود هركى هركارى كرد، ما همون كار رو براش انجام بديم و تلافى كنيم، ديگه سنگ روى سنگ بند نميشد و همه ميخواستن از همديگه واسه چيزاى كوچيك و بزرگ انتقام بگيرن. اينطور نيست؟؟"
خيلى سعى كردم منطقى حرفمو بزنم و قانع بكنمش. خوشبختانه نايل هم خوشبختانه از اون دسته از افرادى نيست كه به يه مسئله فكر نكنه و كله شغانه عمل كنه.واقعا اينجور افراد كه بيشعورن علاوه بر اينكه به خودشون آسيب ميزنن به ماهم كه اطرافشونيم آسيب وارد ميكنن. با بى فكرى ها و بى عقلى ها و منفى نگرى هاشون. واقعا خيلى ممنونم از خدا كه نايل ا اين دسته از افراد نيست.
"اره درست ميگه. سعى ميكنم بهش فكر نكنم كه بخواد بيشتر اذيتم كنه. چون اگه اذيتم كنه باور كن ميرم پيداش ميكنم و ميكشمش"
قهوه ى از دهن افتاده اش رو سر كشيد و فنجونِ قهوه اش رو روى ميز كوبيد و باعث شد قطراتى از باقى مونده ى قهوه روى ميز بريزه.با حالتى چاپلوسانه ازش پرسيدم:
"خب...با من به پِرام مياى؟"
واقعا خيلى دلم ميخواست كه اون اول اين درخواست رو ازم بكنه.ولى تو اين شرايط روحى دلم نميخواست اذيتش كنم و بعش فشار بيارم.
سعى كردم با عوض كردن جَوو اونجا حال و هواى اون منطقه رو عوض كنم."معلومه كه ميام. واقعا اين چه سوالى بود كه ازم پرسيدى؟ از اولين روزى كه ديدمت دلم ميخواد تو پرام من باشى."
همون لحظه لباش رو روى لبام گذاشت و يه بوسه ى كوتاه و شيرين برام گذاشت.________________________________
وقتى از خواب بيدار شدم تنها و فكر و ذكرم شده بود پرام.
كى انقد زود اين جشنِ لعنتى رسيده بود كه من نفهميده بودم؟؟
همين چند هفته پيش بود كه ليام اومد و بهمون خبر داد كه اخر اين ماه پرامه.
واقعا همه چيز انقد زود ميگذره؟؟؟بعد از خوردن صبحونه و نظر پرسيدن از مامانم براى انتخاب لباس به نايل زنگ زدم و گفتم كه عكس لباسايى كه انتخاب كردم رو براش ميفرستم.
ديگه اون ايده اى كه ميخواستم با خوده نايل بريم خريد و از ذهنم انداختم بيرون چون توى حرف زدنامون فهميدم كه به هيچ وجه دوست نداره كه من كه دوست دخترشم حساب كنه.
عكس لباسامو براش فرستادم و اون همه ى لباسام رو به يه نحوى رد ميكرد و ميگفت كه اصلا خوب نيستن.فقط نايل هم نبود كه اين نظريه رو داشت. نينا و سل هم بودن كه ميگفتن لباسام اررش پوشيدن در پرام رو ندارن.
واقعا افسرده شده بودم.
ولى سعى كردم خودمو خوشحال كنم تا وقتى كه نايل بهم زنگ زد.______________________________
خب خب
بيايد بگيد ببينم اين قسمت چطورى بود؟؟؟
از پند و اندرز هام استفاده كرديد؟؟😅😂❤️