Chapter27

109 14 6
                                    

نايل به ارومي اسممو صدا ميزد.
من با اينكه خواب نبودم ولي يكم وايستادم و بعدش بلند شدم
من:"بله؟؟؟"
نايل:"فك كنم ديگ بايد بلند بشي كه بريم مدرسه "
من:"اوه اره يادم رفته بود امروز پنجشنبه ست"

يادم نرفته بود. فقط نميخواستم اينو قبول كنم ك بايد با زين روبه رو بشم
خداروشكر برنامه ي امروزم ى برداشته بودم.

نايل:"خب ديگه فكر كنم كه اين در بايد باز شده باشه"
من:"اره باز شده"
من موقعه اي كه نايل حموم بود شنيدم كه يكي در رو باز كرد

نايل:"تو از كجا ميدوني؟؟؟"

من:"منظورم...اينكه فكر ميكنم باز شدع باشه... ميدوني ديگ الان صبح شده و ...."
پريد وسط حرفمو گفت:
"اول صبح چي خوردي كه اينقدر حرف ميزني؟؟؟"

من:"وات د شت. منكه چيزي نگفتم"
نايل:"اره اين من بودم كه چرت و.. يني توضيح ميدادم"

از رو تخت بلند شدم و گفتم:
"اهميت نميدم تو چي فكر ميكني"
و به سمت حمومش رفتم و يونيفرم مدرسه رو پوشيدم

وَقتي از حموم اومدم بيرون اصلا بهش نگاه نميكردم و فكر كنم اون متوجه اين موضوع شده بود
نايل:"هي آنا... منكه چيزي نگفتم. چرا اينقدر زود ناراحت ميشي"

من:"نه من ناراحت نشدم فقط احساس ميكنم داره ديرمون ميشه"
سرمو از تو كيفم دراوردم و بهش نگاه كردم يه فيك اسمايل تحويلش دادم.

كيفمو حاضر كردم و وَقتي فهميدم كه نايل هم آمادست به طبقه ي پايين رفتيم و ديديم كه همه ي خانواده ي نايل دارن باهم صبحانه ميخورن
ميدوني تو خونه ي ما اينطوري نيست. هركي هر موقع كه گرسنه باشه ميره و براي خودش غدا گرم ميكنه و ميخوره

ممكنه نه براي شام و نه براي ناهار و اصلاااا براي صبحانه ما باهم غدا بخوريم.
ميگم اصلا چون صبحانه رو خودم تنهايي ميخورم. مادرم به دليل كار تو اداره مجبوره ساعت ٦ صبح اونجا باشه ولي اداره ي پدرم اينطوري نيست و تا ٨ صبح وقت داره كه بره سر كار. و من ساعت ٦:٣٠ يا هر وقت ديگه اي بيدار بشم صبحانه ميخورم. بعضي موقع ها پياده ميرم و اگه كه بابام بيدار باشه با ماشين اون ميرم.

از پله ها پايين رفتيم و كوله هامون روي مبل گذاشتيم و روي صندلي ناهارخوري نشستيم
مامان نايل:" خب عزيزم خوب خوابيدي؟؟؟"

من:"بله خيلي ممنونم. ببخشيد كه نزاشتيم با سرو صدامون بخوابين"

نايل:"آخه داشتيم فيفا بازي ميكرديم"

مامان نايل:" نه عزيزم ما خيلي هم راحت خوابيدم"
نايل روبه روي من نشسته بود و بعد از اينكه صبحونمون رو خورديم نايل به من چشمك زد
با ديدن اون صحنه قلبم ريخت و از خدا ميخواستم يه بار ديگه هم اينكارو بكنه و براي همين خودم و به نفهميدن زدم.
فك كنم منظورش اين بود ك ديگ بايد بريم مدرسه

من سرمو به نشونه ي "چي ميگي" تكون دادم و اون ديگه چشمك نزد گفت كه بايد بلند بشيم وگرنه دير ميشه
از خانواده ي نايل خدافظي كَرديم و از خونه زديم بيرون

خونه ي نايل فاصله ي چنداني با مدرسه نداشت به خاطر همين پيدا پنج ديقه راه بود
تو راه من يه طوري رفتار ميكردم كه نايل بفهمه من از رفتار اول صبحش ناراحتم و اون متوجه ي قيافه گرفتناي من شده بود
و بخاطر همين هرچي تو راه مدرسه خنده دار بود و به من نشون ميداد و ميخنديد
من نه تنها نميخنديدم بلكه پوكر هم ميشدم تا يكم ضايع بشه. ولي بعضي وقتها هم نميتونستم جلوي خندم و بگيرم چون از خنده ي اون خندم ميگرفت.

رسيدم مدرسه. زنگ اول آقاي كوردن سرمون بود و من از اين خيلي ميترسيدم كه دوباره زين كنارم بشينه
چون اون كسي بود كه تو كلاسش منو زين رو كنار هم نشونده بود

من مثل هميشه سرحان نشسته بودم و كتاب تاريخم و روي ميز گذاشته بودم. نينا كلاس تو كلاس من نبود به خاطر همين وَقتي بِع ليام نگاه ميكردم متوجه ي ناراحتيش ميشدم. چون كه دوست دخترش پيشش نبود.
سلنا و لو هم طبق معمول ته كلاس ميشستن كه بيشتر كلاسو باهم حرف بزنن

ولي نايل. اون بغل ديويد لفور ميشست، يكي از خر خون ترين هاي كلاس
ولي من متوجه ي نگاه هاي شيطنت أميز سوفيا ادوارد ميشدم كه چجوري بِه نايل نگاه ميكنه
اون بيشتر وقتها هم خودشو به نايل نزديك ميكنه و ازش مداد يا خودكار يا هرچيزي كه نداره رو ميگيره

Highschool Where stories live. Discover now