وَقتي توي بيمارستان بودم مامانم زنگ زد كه برگشتن و من بعد ترخيص به خونه ي خودمون رفتم
حوصله ي توضيح به اونا رو نداشتم و بخاطر همين هم به اونا گفتم كه با به موتور سوار تصادف كردم و چيز خاصي پيش نيومدهبا اينكه من تو اين وضع بودم ولي مدرسه ام رو ميرفتم و با اون حال مجبور بودم اون نمايشي كه قرار بود براي كريسمس باشه رو با نايل تمرين ميكرديم
ولي من بيشتر وقت رو روي صندلي ميشستم تا بهم فشار نيادوَقتي زنگ خورد از كلاس اومدم بيرون و با چهره ي زين رو به رو شدم
واقعا حوصله اشو نداشتم اونم بعد از اون اتفاقي كه به خاطر اون سرم اومدزين:"سلام عزيزم، خوبي؟؟؟ ميخواستم بگم يه وقت ناراحت نباشي كه نتونستم بهت سر بزنم كاراي مدرسه روي سرم ريخته بودن نميتونستم..."
حرفشو قطع كردم و گفتم:"اوكي"
و از كنارش رد شدم. سمت بوفه رفتم و ديدم كه همه ي بچه ها پيش هم نشستن و انگار فقط منتظر من بودم
من يه اسنك خريدم و رفتم كنار هري نشستم.
نايل روبه روي من بود و ليام و لويي هم پيشه نينا و سل نشسته بودن( مثل هميشه)هري:"خب ما يه تصميمي گرفتيم و اگه موافق باشي دوست داريم كه توهم باشي"
من:"خب من تا نفهمم موضوع چيه كه نميتونم موافقت كنم"
هممون خنديدم
ليام:"قرار شده كه اين آخر هفته بريم خونه ي ساحلي ما، اونجا خيلي بهمون خوش ميگذره. مگه نه نينا؟؟"نينا:"واااااي.... خيلييييييي خوب ميشه اگه اكيپ باهم بريم. نظرت چيه عزيزم"
من:"خب...."
نينا:"خب؟؟؟"
من:"خب من نميدونم با اين وضعم بتونم بيام و بهمون خوش بگذره. من كه مجبورم يه گوشه بشينم. پس به نظرم شما بريد و بهتون خوش بگذره"
هري:"يك نَفَر از ما نياد، هيچكس نميره. مگه نه بچه ها؟"
هري با يه فيس تماما كيوت اينو گفت
واقعا خوشحالم كه دوستايي پيدا كردم كه همه جوره هوامو دارننايل:"مطمئن باش يه گوشه نميشي و تا اون موقعه قطعا حالت بهتر ميشه"
من:"باشه اگه خيلي اصرار ميكنين"
سل:"هيپ هيپ هوررررااااااااا"
همشون عين بچه ها شروع كردن به تكرار كردن پشت سر سل. البته من خودمم ميگفتم.
سختم بود پياده بخاطر همين از مدرسه تا خونه وو ماشين ميگرفتم كه زودتر برسم.
مامانم برام پاستا درست كرده بود غذاي مورد علاقم.مامان:"عزيزم ميدونم اين چند وقت كه نبوديم خيلي بهت سخت گذشت اميدوارم اين بتونه اونارو جبران كنه"
به نظر من اون چند با تمام بدي هايي كه داشت خوب بود چون من پيش نايل و دوستام بودم با اينكه كلي سر زين أذيت شدم ولي ديگه گذشته.
من:"مطمئن باش كه جبران ميكنه"من واقعا گشنم بود و مثل چي شروع كردم به خوردن. مامانم ميدونه كه چجوري بايد پاستا درست كنه تا منو به كشتن بده.
مامان:" بعد از ناهار هم قراره باهم ديگه بريم خريد. مادر و دختري"من:"اوه حتما. ميدوني كه خيلي وقته يه خريد درست و حسابي نرفتيم"
مامان:"اره دقيقا. اگه دوست داشتي ميتوني به دوستات بگي بيان. منظورم دوست پسرتع"
من:"اولا اينكه من دوست پسر ندارم، دوما اينكه خودت الان گفتي مادر و دختري بعد ميگي ميتونم به دوستام بگم؟؟؟ وتف؟؟؟"
مامان:"خب منم حق دارم با دامادم آشنا بشم"
من:"گفتم كه من دوست پسر ندارم"
مامان:"باشه عزيزم مشكلي نداره، خودم برات يكي رو جور ميكنم"
من:"راستي مامان ميتونم اخر هفته رو با بچه برم بيرون از شهر؟؟؟ البته خونه ي ليام پين دعوتيم"
مامان:" اره عزيزم إشكالي نداره فقط بايد بيشتر مواظب خودت باشي"
من:"سعيمو ميكنم ولي نميتونم بهت قول بدم😂"