Chapter40

98 11 0
                                    

دان نايل:
ليام به سمتم اومد و منو به يكي از اتاق هاي خاليه ويلا برد.
روي شونم زد و گفت:
"ميدونم خيلي وقته كه منتظر اين شبي. پس به خوبي ازش استفاده كن"

واقعا منظورشو نميفهمم نه منظور لبامو نه منظور هري و لويي. چرا همشون يهو امشب دارت ي جوري برخورد ميكنن كه من نميفهمم
شايدم ميفهمم و ميخوام خودمو به اون راه بزنم
اخه وَقتي من به آنا پيشنهاد دوستي بدم و بگم كه چقدر عاشقشم ميدونم اون تف هم تو صورت من نميندازه
در اين حد از من بدش مياد
پس نميخوام ريسك كنم و حتي همين دوستيه معمولي كه باهم داريمو خراب كنم.

"ميدوني ليام بهتره بيخيال اين كار بشيم"
گفتمو سرمو پايين انداختم

ليام:"مگه ميشه؟؟؟ من و پسرا نگاهتو به آنا ديديم ميدونم كه چقدر عاشقشي و ميدونيم كه اونم عاشقته پس ذيگه چه ميخواي به جز اين فرصت به اين خوبي؟؟"

نايل:"شما فكر ميكنن كه اونم عاشق منه با اون همه كاري كه كردم مطمئنم نه تنها عاشقم نيست بلكه ازم متنفره"

هري وارد اتاق شد و گفت:
"چرا اينقدر بد بيني يكم اميدوار باش، من مطمئنم كه اونم تورو دوست داره"

ليام:" راست ميگه نينا كه به من دروغ نميگه"

لويي:" و همينطور سل"
من:" وايستا ببينم، اونا بِع شما گفتن كه آنا هم منو دوست داره؟؟؟ شوخي ميكنيد ديگ؟؟؟"

از خوشحالي نميدونستم بايد چيكار كنم.
ليام:" ارهههههه حالا بسه و وقتتو تلف نكن و زود اماده شو كه بايد بري پرنسستو بياري"

فقط اميدوارم حس اونم مثل حس من باشه. من واقعا از عشق و دوستي يك طرفه ميترسم. دوست ندارم همچين چيزي سرم بياد.
ولي بازم اگه اون منو نخواد من ميدونم كه ديگ عشقي زيبا تر از اون نميتونم تو اين دنيا پيدا كنم. اون واقعا يه چيز ديگه است. انگار ماله اين دنيا نيست.

————————
بچه ها ميدونم اين خيلي كمه مخصوصا بعد اين همه مدت. خيلي دوست دارم زود زود آپ كنم ولي نميدونم چرا خسته ميشم😅
همين ديگ توقع تركوندن تو كامنتا هم ندارم نگران نباشيد😂

Highschool Where stories live. Discover now