Chapter35

114 17 13
                                    

بعد از چند ديقه كه اونجا نشسته بودم، بالاخره يع مرد تقريبا ٤٠،٤٥ ساله برام نگه داشت
وَقتي ديد نميتونم بلند بشم و سوار ماشين بشم
خودش از ماشين پايين اومد و منو روي صندلي عقب ماشين گذاشت

من بهش گفتم كه پولي ندارم و اون هم وَقتي وضعيت منو ديد ازم پرسيد كه كسب ازم دزدي كرده؟ و منم در جواب گفتم "يه چيزي تو همين مايه ها"

بعد  از چند كيلومتر به شهر رسيديم و اون منو به اولين بيمارستاني كه ممكن بود رسوند.
مرد خوبي برد و ازم درخواست پولي نكرد( گرچه اگر هم درخواست ميكرد نميتونستم بپردازم)

دكترا گفتن كه فقط دست چپم شكسته و دنده ام هم مو برداشته كه اون با آتل ميبندن كه زياد در معرض خطر نباشه ،من ترجيح ميدادم فعلا به بچه ها خبري ندم كه كجام.

ميخواستم بدونم كه عايا براي اونا اهميتي دارم يا ن، البته كه ميدونم براي دوستام اهميت دارم ولي ميخواستم اينو بدونم كه نايل چه حسي داره.
من در تمام شرايط ميخوام حس نايل رو نسب به خودم بدونم
من توي بيمارستانِ سيناي(Sinai) تقريبا تا موقعه اي كه بتونم از جان پاشم بستري شدم.

نه كيفي همراهم بود و نه گوشي و حتي پول. من برگشتنه رو بايد چطوري پرداخت كنم. اون موقع كه ديگه وضعم بد نيست نميتونم بهونه بيارم كه كسي ازم دزدي كرده.

دان نينا:
انگار دنيا رو لهمون الدم وَقتي فهميدي اخرين بيمارستاني كه بهش سر زديم همون بيمارستانيه كه آنا هم اونجاست. البته از اين مسئله خيلي حالمون گرفته شد كه فهميديم مورد آزار و اذيت قرار گرفته.
من كه ديگ فهميدم نايل چه حسي به آنا داره. جوري كه اون نگرانشه فكر نكنم اگه زين هم اينطوري كه وانمود ميكنه عاشقه آناست نگرانش باشع

خودم و ليام يه برنامه ميچينيم كه اين دوتا بهم ديگ احساساي واقعيشونو بگن. نميشه كه اينطوري عاشق هم باشن ولي به چشم دشمن بهم نگاه كنن.
هري،زين،ليام و لوييس و منو سل اونجا بوديم
وَقتي كه اسم آنا لإنتر رو به پذيرش داديم اون گفت:

"اره، ته راه رو دست راست، اتفاقا با خودم گفتم اون چقدر تنهاست ولي نه مثل اينكه اشتباه ميكردم. فقط سعي كنين به ترتيب بريد و يكي يكي"

منو سل اول از همه وارد شديم كه آنا امادگيشو پيدا كنه كه بعد از ما با نايل ملاقات كنه.

دان آنا:
رو تخت دراز كشيده بودم و داشتم با موهام بازي ميكردم. واقعا از موقعيت الانم خوشم نميومد، لباس هاس خوني، پاهام همه خاك و خولي.
برسم خونه حتما با همين لباسا ميرم زير دوش. تو اين فكرام بودم كه ديدم كسي با ضربه زدن به در اجازه ميخواست تا وارد بشه.
بدون اينكه بهش نگاه بكنم گفتم:

"تازه سرم رو بهم وصل كَردين، خيلي ممنونم حالم خوبه لازم نيست همش بهم سر بزنين"

كه يهو صداي سلنا اومدم گفت:
"احمق، خيلي خوشحالم كه دارم زنده ميبينمتون"

سرمو برگردوندم و خواستم بلند بشم كه درد شديدي رو تو دنده هام احساس كردم و نفهميدم چيشد كه يهو عربده كشيدم و همون لحظه نايل وارد اتاق شد وگفت:
"چي....چي..چيشد؟؟؟ توروخدا اگه اذيت شدي بگو من پرستار و صدا ميكنم... اَصَن چرا دارم ميپرسم"

با عجله از اتاق رفت بيرون تا پرستار رو صدا كنه.
نفسم بند اومده بود به خاطر همين نميتونستم داد بزنم و بگم نميخواد پرستار خبر كني
من همين كه تورو ديدم حالم اومد سر جاش:)

—————————————————
دوستان توروخدااااااا اگه ميخونيم محض رضاي نايل هم كه شدع دوتا كامنت بزاريد نظراتونو بگيد:(
خواهش ميكنم:)
من دلم به همين دو سه تا دونه كامنت شماست😭🙏🏻

Highschool Where stories live. Discover now